Memento mori

~ زندگی کن ~

Memento mori

~ زندگی کن ~

Memento mori

به قول دوستان مرزی بین تخیل و واقعیت نمی بینم!

+ اگر حرفی داشتید اون بالا می تونید من و پیدا کنید :)

پیام های کوتاه

سیاه گرم ترین رنگ است!

شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۶ ب.ظ

قبل تر ها ، آن قدیم ها که بهش گذشته یا نوستالژی یا خاطره هم می گویند ، رنگش قرمز بود ولی حالا مدتی است که کم کم شروع کرده به تغییر رنگ دادن.

دیروز مانند کرمی که به مرور زمان پروانه می شود دگردیسی اش تمام شد و بالاخره رنگ قرمزش پشتِ سیاهی ها پنهان شد یا راحت تر بگویم : سیاه ِ سیاه شد.

تراش قصه ی ما آن قبل تر ها که هنوز قرمز بود و سیاه نشده بود، به خاطر رنگش هرجا که میرفت راحت به چشم می آمد چون رنگ قرمز یک تندی خاصی دارد که از ده فرسخی هم قابل تشخیص است. جوری که بیشتر همه ی رنگ ها به چشم می آید . مثل خورشید که بیشتر همه ی ستاره ها به چشم می آید.

خلاصه خواستم بهت بگویم که همچین تراشی بود ولی الان دیگر اصلا به چشم نمی آید، چون جایی که او را انداخته اند مثل رنگ جدیدش سیاه ِ سیاه است برای همین حتی اگر کسی هم از آنجا رد بشود و حتی اگر او را ببیند هم متوجه اش نمی شود و با خودش فکر می کند که حتما او هم جزوی از سیاهی آنجاست و شخصیتی جدا از سیاهی های آنجا ندارد.

هر جا قانونی دارد دیگر، درست است؟ قانون سرزمین آن ها هم این بود که سیاه ها را از خودشان دور کنند. فکر می کردند سیاه نحس است و بدبختی می آورد.

خلاصه هر کس که در این سرزمین سیاه می شد یا سیاه به دنیا می آمد عاقبتش همین بود.

البته کسان دیگری هم بودند که عاقبتشان این بود که به اینجا بیایند. مثل همین امروز بود که یکهو مداد سفید بی سری به آنجا آمد و خب قاعدتا چون سر نداشت پس چشم هم نداشت و به همین خاطر جلوی پایش را ندید و پرت شد در دهان او.

بعد از این اتفاق مداد چون فکر میکرد اسیر شده همه اش تلاش می کرد که از دهان او بیرون بیاید ولی چون دستی نداشت که به کمک آن بتواند خودش را بکشد بیرون حرکت هایش فقط باعث چرخشش در دهان او میشد. مداد همینطور که می چرخید و می چرخید و می چرخید  یکهو حس کرد که  چشم هایش دارند دنیا را می بینند ولی خب چون داخل دهان او سیاه بود باز هم دنیا را سیاه می دید ولی این سیاه با آن سیاه برایش خیلی فرق داشت. برای همین هم بود که فهمید که دارد دنیا را می بیند.

این سیاه یک جور حس خاص داشت.

این سیاه او را یاد کسی که قدیم ها از او نگهداری میکرد می انداخت.

یاد حسی که حمایت های او وقتی که خیلی قد بلند بود به او می داد. که بهش میگفت نباید هر جایی دلت خواست بروی. باید خودت را در جاهای خوب جا بگذاری نه هرجایی که دلت خواست. به این خاطر که  وقتی کوتاه و کوتاه تر و آخر سر هم تمام شدی حس خوبی از تو به جا مانده باشد، هم برای خودت و هم دیگران.

مداد سفید بعد از به یاد آوردن این ماجرا به تراش قصه ی ما لبخند زد و بعد از آن آنقدر چرخید و چرخید و چرخید تا تمام شد ولی این پایان ماجرا نبود چون مداد ما هم حس خوبی از خودش به جا گذاشته بود و هم حتی میشود گفت یه جورایی خودش را در تراش ما به جا گذاشت و به خاطر همین باعث شد که تراش قصه ی ما از جایش بلند شود و برود تا مداد های دیگری مانند مداد سفید را پیدا کند و چشم آن ها را هم به روی دنیا باز کند.


سفید و سیاه


+ عکس از اینجا


+ احتمالا پارسال نوشتمش !



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۰۷
فو فا نو