Memento mori

~ زندگی کن ~

Memento mori

~ زندگی کن ~

Memento mori

به قول دوستان مرزی بین تخیل و واقعیت نمی بینم!

+ اگر حرفی داشتید اون بالا می تونید من و پیدا کنید :)

پیام های کوتاه

فکر که می کرد، ناراحت که می شد، عصبی که می شد، بی حوصله که می شد، حتی وقتی اونقدر حوصله اش زیاد بود که سرریز می شد، خلاصه هر چی که می شد دستش می رفت روی سرش و هی سرش رو میخاروند. حتی میگه مامانش گفته بوده که وقتی تازه به این دنیا اومده بوده هم دستش روی سرش بوده. دیگه راست و دروغش با خودشون.

به هرحال انقد این کار رو کرده بود که سرش زخم شده بود. به همین خاطر تازگی یاد گرفته بود به جای خاروندن  سرش، زخم های اون رو بکنه. با توجه به تعریف های اون مثل اینکه همه از این کار اون بدشون می اومد و هی بهش میگفتن که « نکن. مریض میشی. کزاز می گیری. کوفت می گیری. زهرمار می گیری. اصلا یک نگاه به موهات بکن. لاشون پر از کوته ی زخم شده. نکن این کار رو. زشت می شی ها. کسی نمیاد باهات ازدواج کنه آخرها.»

ولی مثل اینکه همه ی اینا تاثیر برعکس داشته و اون با شنیدن این حرف ها نه تنها دست از این کارش برنمیداشته بلکه باعث میشه یه حسی توش به وجود بیاد که عصبی شه و بیشتر سرش رو آش و لاش کنه.

تنها کسی بهش سرکوفت نمیزد من بودم. یعنی اصلا زبونی ندارم که بتونم باهاش حرف بزنم. چرا البته، زبون که دارم، منظورم اینه که توانایی حرف زدن ندارم. برا همین نمیتونستم باش حرف بزنم. خلاصه اینجوری بود که شروع کردم به نوشتن. نوشتن حرف های اون و حرف هایی که خیلی وقتا از تو دلم تا تو دهنم میومدن و میخواستن خودشونو به گوش اون برسونن ولی چون نمیتونستن از دهنم بیرون بیان برگشت میخوردن و برمیگشتن سر جاشون.

البته از وقتی به فکرم رسید بنویسم دیگه نمیذارم برگردن سر جاشون. وسط راه، مسیرشونو کج میکنم و میفرستمشون تو دستم که برسن به انگشتام و بعدش به خودکار و اخر سر هم که به کاغذ. میننویسم که بمونه واسه بعدها، که بعدا همشونو بخونه. هم به خاطر اینکه حرف هایی که الان نمیتونم بهش بزنم رو بعدا بدونه، هم چون خودم چیزی از بچگیم یادم نبود دوست دارم حداقل اون بچگیش یادش بمونه.

اخه حس بدیه که آدم بچگیش یادش نباشه، نیس؟ انگار یه تیکه از عمرتو گم کرده باشی. میشه گفت یه جورایی براش مثل دفتر خاطرات هستم. اونم نامردی نمیکنه و هر چی براش اتفاق می افته و هرچی که به ذهنش میرسه رو تند تند بهم میگه و یه ذره هم مهلت نمیده بهم. خلاصه هر روز دست درد دارم به خاطر این وروجک. جدیدا هم که تصمیم گرفتم این ماجرای سر زخم کردنش را بفرستم مجله ی شما، میبخشید که درهم برهم حرف میزنم، چون اولین بارمه دارم برا یه عالمه آدم مینویسم اینطوریه. شاید بعدا بقیه ی ماجراهاش رو هم فرستادم. اصلا شاید کتابش کردم بعد ها ماجرای این دخترک شیطون رو، خدا رو چه دیدید؟

خب داشتم میگفتم، این ماجرای سر زخم کردنش ادامه داشت تا اینکه امروز اومد پیشم و گفت که خواب دیده سرش باهاش حرف زده. سرش بهش گفته بود وقتی این کار رو میکنه دردش میاد پس دیگه این کارو نکنه. بهش گفته بود وقتی بیداره مثل من باهاش نمیتونه حرف بزنه. یعنی حرف میزنه ها ولی چون زبونش با اون فرق داره نمیتونه بهش بفهمونه که چی میگه ولی وقتی میخوابه چون تو خواب زبون همه یکی میشه میتونند زبون هم رو بفهمن. حتی انگار از اون موقع خواب منم میبینه و صدای منم تو خواب میشنوه و حتی جالب تر از اون منم با سرش دوست شدم تو خواب انگار .خلاصه از اون به بعد بود که اون نه تنها دیگه این کارو نکرد بلکه یاد گرفته به جای خراش دادن سرش دست بکشه روش و نازش کنه. آخه میگه نوازش کردن سر یه جور محبته و برای نشون دادن دوست داشتن به کار میره. برای همینم هست که سرشو ناز میکنه. منم از وقتی اینو فهمیدم  همش سرش رو نوازش می کنم که محبتم رو هم به خودش نشون بدم هم به دوست جدیدش و جدیدم.

                                                                              

راستی از اون موقع به تعریف هایی که همیشه میکنه خواب هایی که از سرش و من میبینه هم اضافه شده و دست درد من بیشتر ولی عیب نداره. عحیبه ولی یه جورایی دردش خوشحال کننده اس چون تا قبل از آشنا شدنم با اون من همش یه گوشه مینشستم و به دیوار زل میزدم. نه کاری برای انجام دادن داشتم نه کسی رو داشتم که باهام حرف بزنه، برای همینم هست که الان خوشحالم و درد دستمو هم دوست دارم چون یادم میندازه که الان چیزهای با ارزشی دارم .


----------------------

یادم نیس مال کی هستش، شاید پارسال :/

فرستاده بودمش برا یادبان برا همین حرف مجله زدم توش.

ولی، نشد ک بشه...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۱۶
فو فا نو

نظرات  (۱)

۱۸ آذر ۹۴ ، ۰۱:۲۸ یک دختر شیعه
یا امام زاده بیژن عجب پست طولانی ای@_@دییی
پاسخ:
با تشکر از دقت نظرت =)