میخندند، می خندی، استکان ها گرم میشوند...
ساعت 20:30 دقیقه است. از پدر و مادرت عصبانی هستی و رفتی داخل اتاقت و در را قفل کرده ای و هی خودخوری میکنی که چرا نمیتوانند درکت کنند...
در همین حین بدون اینکه تو بدانی عقربه ی بزرگ ساعت آرام آرام جلو می رود و از رفیق کوچکش جلو میزند.
احساس گرسنگی می کنی پس آهنگ گوش خراشی که داشت پخش میشد را استپ میکنی و هندزفری را از گوشت درمی آوری تا بروی آشپزخانه و بدون منت مادرت را کشیدن چیزی برای خوردن دست و پا کنی. در همین حین صدایی از تلویزیون به گوشت میخورد که می گوید « نهه باریکلا، نهههههه باریکلا » و پشت بندش صدای قهقهه ی بلند پدر و خنده ی آرام مادرِ خانواده.
یادت می رود که قیافه ات را جوری تنظیم کنی که خشم و ناراحتی و خلاصه هر حالتی که لازم است تا دلخوری ات را نشان بدهد در آن پیدا باشد، تنها چیزی که به صورت طبیعی در صورتت پیداست کنجکاویست.
از اتاق می روی بیرون. بیسکویت و استکان های خالی و فلاکس چای گوشه ی حال کنار پشتی گذاشته شده. راه آسان تر را انتخاب میکنی و به جای آشپزخانه می روی مینشینی همانجا تا شکمت را سیر کنی.
جاگیر که شدی زیر زیرکی نگاهشان میکنی، میخندند، لبخند میزنی، استکان ها پر می شوند...
فقط خیلی دلم می خواد بدونم کی بود؟؟خخخخ