وقتی پسرفتت باعث خوشحالی می شود!
سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۱۰ ب.ظ
با
کارنامه اش به داخل می آید و بلند بلند رو به آن ها، شروع به صحبت می کند: «بابا، مامان، من منفیِ 100 شدم امتحانمو! برا همین قراره اخراجم کنن از
اینجا. راستش، می ترسم از اینکه از خونه ام و پیش شما باید برم. تازه این که اونا خوشحال شدن که قراره از این جا برم هم، غم انگیزه؛ یه جوریم کرده... اه این آب ها داره از کجا میاد؟ مگه تو معدشیم؟» دستی
به چشمش می کشد و حرفش را از سر می گیرد: «ولی خب یه جورایی خوشحالم هستم! اخه تا حالا خونمون به اضافه اون خونه های دیگه رو انقد خوشحال ندیده
بودم. یعنی میدونید؟ اینکه باعث زجرشون بودم؛ فقط به این خاطر که میخوام
زندگی کنم، یه وقتایی، یه جورایی، اذیتم می کرد؛ با اینکه به نظرم زندگی کردن حقم بود
ولی خب، الان که قراره دیگه اذیتشون نکنمم خوبه. الان که میشه خوشحال
دیدشون... راستش انقد برق چشمای خونمون، تو چیزی که داشت خودشو توش نگاه می
کرد، قشنگ بود که حتی از برق کله ی رنگ صورتشم قشنگ تره! برا همین دیگه
فکر کنم باقی چیزا مهم نیس، نه؟»
آب های چشمانش به داخل دهانش که تمام قد بازش کرده تا خوش حالی اش را نشان دهد می رود.
قبل از این که آن ها بتوانند عکس العملی نشان دهند، به پایین تنه اش که در حال غیب شدن است، نگاه می کند و می گوید: «به نظر وقتشه! شاید خودخواهی باشه ولی خوشحالم که بودم؛ که با شما و خونمون اشنا شدم، که خنده ی تو چشماشو دیدم...»
و سلول سرطانی در حین دست تکان دادن برای آن ها ناپدید می شود...
پ.ن: شاید بعدا ویرایش شد.
پ.پ.ن: بازم سرطان از گذشته ها
۹۵/۰۲/۰۷
هنوز هم مطمِن نیستم درست بفهمم
ولی فکر کنم داستان غم انگیزی بود فکر کنماا:(
:)