Memento mori

~ زندگی کن ~

Memento mori

~ زندگی کن ~

Memento mori

به قول دوستان مرزی بین تخیل و واقعیت نمی بینم!

+ اگر حرفی داشتید اون بالا می تونید من و پیدا کنید :)

پیام های کوتاه

تا من رفتم گوشیمو بیارم، هاپو واز گان...

سه شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۱۷ ق.ظ

تا من رفتم گوشیمو بیارم که عکس و فیلم بگیرم، هاپو تبدیل به تفنگ شده بود؟ مثلا پریده بود پای یکی رو گاز گرفته بود؟ نمیدونم. من که ندیدم ادامه ماجرا رو؛ چون تا من رفتم گوشیمو بیارم، هاپو رفته بود...

از پشت شیشه دیدمش. ساکی دستش یا گردنبندی به گردنش نبود. اس و پاس و شایدم گل! اخه یه برگ هم رو کمرش افتاده بود. لابد شبا زیر درختا میخوابه و الانم داشت دنبال یه جا برا خوابیدن میگشت. شایدم اصلا روزا بخوابه. چون الان که دیدمش چن ساعتی از 00 گذشته بود. شایدم برگه خواسته تا جایی برسونتش و قضیه اینا نیست. نمیدونم...
شاید اشناییم باهاش و دیدنش به 30 ثانیه هم نکشید. به اون معنا نمیشناختمش ولی یه لحظه حس کردم خیلی دوست دارم برا همیشه برام این لحظاتی که هاپو تو کادر پنجرمون هست بمونه.
حواسم به رفتن نبود و بود. رفتن اون. رفتن من. برا ادامه سفرش. برا اوردن گوشی.
فکر نمیکردم اخر سر ماجرا اینجور شه که تلاشم برا ثبت چیزی بوده باشه که حتی نفهمیده باشم درست که چجوری داره اتفاق میوفته؛ یه جورایی حسرت دیدن قدم هایی که برای رفتن داشت برمیداشت تو دلم موند.
اصلا شاید اگر نرفته بودم گوشیمو بیارم، به دلایلی که مثلا یکیش میتونه گفتن برگه بهش باشه که هی نگاه کن، یکی داره از اون بالا نگات میکنه، در حین رفتن یهو سرشو سمت بالا میکرد و منو میدید و برام پنجه تکون میداد، کسی چه میدونه؟

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۷/۰۶
فو فا نو