Memento mori

~ زندگی کن ~

Memento mori

~ زندگی کن ~

Memento mori

به قول دوستان مرزی بین تخیل و واقعیت نمی بینم!

+ اگر حرفی داشتید اون بالا می تونید من و پیدا کنید :)

پیام های کوتاه

۱۶ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

با خوندن سه چهار تا مطلب مثل + و  +  ها ( خصوصا اولی ) وقتی میبینم چقدر خوب احساسات داخل متن ها رو میفهمم و درک میکنم ولی هیچوقت نتونستم اینجوری بنویسم از ته دل فکر میکنم ک من واقعا هنر نویسندگی ندارم و نمیتونم چیزی ک واقعا تو ذهنمه رو انقد خوب و تاثیرگذار بیان کنم. البته شایدم مشکل از اونجاس ک اکثرا خودم و چیزایی ک فکر و درک و حس می کنم رو پنهون کردم و برای همین حالا بیرون کشیدنش سخته ولی راه دیگه ای هم با این وضع برای نشون دادن اونا ندارم پس، دل داده ام بر باد 1


* دل داده ام بر باد، بر هر چه باداباد ( قیصر امین پور )

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۳
فو فا نو

همانا فایده ی نت کم سرعت و حجمی ک تنها دانلود شبانه ی آن رایگان است و آن هم در صورتی ( شاید هم آبی! آخر جدیدا عاشق آبی شدم ) است ک یک بار دیر از خواب بلند میشوم یا یک بار بلند نمی شوم یا هر احتمال دیگری این است ک هارد لپ تاپ و هارد اکسترنالم ک سر جمع 2 ترابایت هم جا ندارند و نهایتا 1 ترا و 900 گیگ جا داشته باشند دیرتر پر میشوند و در وقت و پول هم صرفه جویی می شود!


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۶:۱۴
فو فا نو
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۷:۴۴
فو فا نو
ب ابرهای متورم بالای سرش نگاه کرد و فکر کرد چ چیزی باعث شده بود با توریست ایتالیایی نرود؟ با آن مارکوپولوی زیبا.
اولین بار بود ک وفاداری اش محک می خورد، و او از نفس این تجربه، تجربه ای ک ب او امکان انتخاب می داد، شاد بود.
بعدها فکر کرد انتخابش را پیشاپیش کرده بود و فقط فرصت صرف نظر کردن ازادانه راضی اش می کرد.

+ محک زدن خودت نه فقط در ذهن بلکه در یک ماجرای واقعی ک ببینی چقد ب اعتقاداتت پایبندی و سربلند بیرون آمدن از آن عالیست.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۵:۴۳
فو فا نو
داشتیم از قم برمیگشتیم خونه مون و هی داشتم از پنجره ی ماشین سرک می کشیدم ب بیرون ک یهو تو جاده دیدم یه مکانی رو با پارچه و چادر و اینا اگر درست یادم مونده باشه ساختن و توش انار و لواشک و اینا میفروشن. با خودم گفتم آخی اخه چرا اینا باید همچین کاری کنن برا گذرون زندگی اونم تو سرما و اینا ک یهو ترمز کردم و ب پاهام ک روش کوله ام + وسایلی ک از رو پا مامانم برداشته بودم و روش گذاشتم تا راحت تر باشه و اذیتی ک میشدم و در عین حال لذتی ک از جاده می بردم فکر کردم. سو سو بود. چ بسا ک اگر رنج بهم وارد نمیشد فکر لذت بردن از جاده نمیوفتادم و مث یه مجسمه فقط میشستم یه گوشه.
پس چرا باید بدون دونستن احساسات کسی الکی واسش دل می سوزوندم؟ وقتی خودمم از اذیت شدن تا زمانی ک همراه با لذت بود ابایی نداشتم؟ و کی گفته بود ک اون فروشنده ها از کارشون ناراضین؟ سرما اذیت میکنه درست ولی دیدن زندگی کردن ادما و گه گاه حیوونای مختلف یا مثلا یه گیاه کوچولو تو دل اون جاده کویری یا حتی زمین و سنگ ها و خاک و شکل سازی با اونا مث من ممکنه براشون لذت بخش باشه پس حرف حساب من چی بود اون موقع؟
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۶:۴۵
فو فا نو

قبل تر ها ، آن قدیم ها که بهش گذشته یا نوستالژی یا خاطره هم می گویند ، رنگش قرمز بود ولی حالا مدتی است که کم کم شروع کرده به تغییر رنگ دادن.

دیروز مانند کرمی که به مرور زمان پروانه می شود دگردیسی اش تمام شد و بالاخره رنگ قرمزش پشتِ سیاهی ها پنهان شد یا راحت تر بگویم : سیاه ِ سیاه شد.

تراش قصه ی ما آن قبل تر ها که هنوز قرمز بود و سیاه نشده بود، به خاطر رنگش هرجا که میرفت راحت به چشم می آمد چون رنگ قرمز یک تندی خاصی دارد که از ده فرسخی هم قابل تشخیص است. جوری که بیشتر همه ی رنگ ها به چشم می آید . مثل خورشید که بیشتر همه ی ستاره ها به چشم می آید.

خلاصه خواستم بهت بگویم که همچین تراشی بود ولی الان دیگر اصلا به چشم نمی آید، چون جایی که او را انداخته اند مثل رنگ جدیدش سیاه ِ سیاه است برای همین حتی اگر کسی هم از آنجا رد بشود و حتی اگر او را ببیند هم متوجه اش نمی شود و با خودش فکر می کند که حتما او هم جزوی از سیاهی آنجاست و شخصیتی جدا از سیاهی های آنجا ندارد.

هر جا قانونی دارد دیگر، درست است؟ قانون سرزمین آن ها هم این بود که سیاه ها را از خودشان دور کنند. فکر می کردند سیاه نحس است و بدبختی می آورد.

خلاصه هر کس که در این سرزمین سیاه می شد یا سیاه به دنیا می آمد عاقبتش همین بود.

البته کسان دیگری هم بودند که عاقبتشان این بود که به اینجا بیایند. مثل همین امروز بود که یکهو مداد سفید بی سری به آنجا آمد و خب قاعدتا چون سر نداشت پس چشم هم نداشت و به همین خاطر جلوی پایش را ندید و پرت شد در دهان او.

بعد از این اتفاق مداد چون فکر میکرد اسیر شده همه اش تلاش می کرد که از دهان او بیرون بیاید ولی چون دستی نداشت که به کمک آن بتواند خودش را بکشد بیرون حرکت هایش فقط باعث چرخشش در دهان او میشد. مداد همینطور که می چرخید و می چرخید و می چرخید  یکهو حس کرد که  چشم هایش دارند دنیا را می بینند ولی خب چون داخل دهان او سیاه بود باز هم دنیا را سیاه می دید ولی این سیاه با آن سیاه برایش خیلی فرق داشت. برای همین هم بود که فهمید که دارد دنیا را می بیند.

این سیاه یک جور حس خاص داشت.

این سیاه او را یاد کسی که قدیم ها از او نگهداری میکرد می انداخت.

یاد حسی که حمایت های او وقتی که خیلی قد بلند بود به او می داد. که بهش میگفت نباید هر جایی دلت خواست بروی. باید خودت را در جاهای خوب جا بگذاری نه هرجایی که دلت خواست. به این خاطر که  وقتی کوتاه و کوتاه تر و آخر سر هم تمام شدی حس خوبی از تو به جا مانده باشد، هم برای خودت و هم دیگران.

مداد سفید بعد از به یاد آوردن این ماجرا به تراش قصه ی ما لبخند زد و بعد از آن آنقدر چرخید و چرخید و چرخید تا تمام شد ولی این پایان ماجرا نبود چون مداد ما هم حس خوبی از خودش به جا گذاشته بود و هم حتی میشود گفت یه جورایی خودش را در تراش ما به جا گذاشت و به خاطر همین باعث شد که تراش قصه ی ما از جایش بلند شود و برود تا مداد های دیگری مانند مداد سفید را پیدا کند و چشم آن ها را هم به روی دنیا باز کند.


سفید و سیاه


+ عکس از اینجا


+ احتمالا پارسال نوشتمش !



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۲۰:۱۶
فو فا نو