Memento mori

~ زندگی کن ~

Memento mori

~ زندگی کن ~

Memento mori

به قول دوستان مرزی بین تخیل و واقعیت نمی بینم!

+ اگر حرفی داشتید اون بالا می تونید من و پیدا کنید :)

پیام های کوتاه

۱۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است


«ببینید، من نمی خواهم هیچ شیری را بکشم و قطعا نمی خواهم هیچ یک از شما شکارچی ها را هم بخورم. من نمی خواهم در جنگل بمانم و خرگوش خام بخورم و صد البته نمی خواهم به شهر برگردم و دوغ سر بکشم. نمی خواهم با دمم بازی کنم، اما ورق بازی را هم دوست ندارم. من فکر می کنم با شکارچی ها نیستم و به گمانم مال دنیای شیر ها هم نیستم. من به هیچ جا تعلق ندارم؛ هیچ جا.»

این را گفت، سرش را تکان داد، تفنگش را زمین گذاشت، کلاهش را از سرش برداشت، چند بار دماغش را بالا کشید و بعد راه خود را گرفت و از تپه دور شد؛ به دور از دار و دسته ی شکارچی ها و به دور از گروه شیرها. همچنان که به راه خود ادامه می داد، از دور دست ها صدای شکارچی ها را می شنید که شیر ها را به گلوله می بستندو صدای شیر ها را میشنید که شکارچی ها را می خوردند.

او به راستی نمی دانست به کجا می رود. اما این را می دانست که به جایی می رود، چون هر کس به هر حال باید به جایی برود، مگر نه؟

او حقیقتا نمی دانست چه اتفاقی خواهد افتاد، ولی دست کم می دانست که به هر حال اتفاقی خواهد افتاد. چون همیشه اتفاقی می افتد، این طور نیست؟



سرگذشت لافـکادیـو / شل سیلور استاین

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۰۴:۳۰
فو فا نو

+


خدیجه ی خوب :)


حتی اگر دور باشیم از هم، اسمون من و تو رو بهم میرسونه، با نگاه کردن بهش...




پ.ن: من خوشم از تبریک گفتن و تبریک شنیدن درباره ی تولد جسمی نمیاد! ولی دلایلی هم دارم ک میتونه بعضی وقتا این کارو شیرین کنه، این تبریک یکی ازون تبریکاس که ب خاطر دلایلش شیرینه :)

پ.پ.ن: دوست داشتم بیشتر ازینا بنویسم ولی خجالت کشیدن مانع میشه -___-

پ.پ.پ.ن: پستام نیم قرنه شدن خخخ پست نیم قرنیم تقدیم به تو :))))

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۰۵:۰۷
فو فا نو
نشسته کلی برام داستان گفته از دخترایی که با هم خواهرن و یکیش ملکه خورشیده و یکیشم ملکه یخ و چون متضادن نمیتونن همو بغل کنن و الباقی (حوصله گفتنش نیس) که با این داستان عروسک بازی کنیم.
ما هم متعجب و مُتِحَسِّن (!) مُکیَیِّف (!) و مُغِبَطِه (!) شدیم که ایول اقا عجب داستان فی البداهه قشنگی گفتی تو این سن و شروع به تشویق که حتما چند وقت دیگه که سوادت بیشتر شد بشین رو کاغذ بنویسش و اینا که اخرش گفت از انیمیشن Frozen بوده، نه از خودش! :|

پ.ن: این قیافه اخر حق منه! تا من باشم پیش داوری نکنم یا مثلا بپرسم همون اولش که از خودته یا نه!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۲۸
فو فا نو
دفعه اول که زنگ زد، گوشیم پیشم نبود. وقتی بعدا شمارشو رو گوشیم دیدم چشمام از بادومی بودن دراومد و گردویی شد! اخه اون خیلی مشهور بود؛ یعنی چیکار می تونست با من داشته باشه؟! یعنی انقدر براش مهم بودم که شخصا روز اول سال نو بهم زنگ زده تا عیدو تبریک بگه؟ یا نه!شایدم دستش خورده و اتفاقی بوده! تو همین فکرا بودم که دوباره زنگ زد، با دستپاچگی گوشی رو جواب دادم.
مثل اینکه روش نشده بود گوش در گوش باهام حرف بزنه چون صدای ضبط شدشو برام گذاشته بود و می گفت باید بری تو مای ایرانسل تا هزار تومن عیدی تو بگیری یا یه همچین چیزی. راستش انقدر استرس داشتم که درست نفهمیدم، چون منو این همه خوشبختی محاله!

پ.ن: اصل داستان واقعیه و دوبارم جدی زنگ زد بم، با شماره 7031
۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۱۱
فو فا نو
باس بگن نوسال!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۳۱
فو فا نو

مادربزگه رو به داداشم: اتاقو نکش جلو، حال رو بکش جلو!

من و داداشم و مامانم: O_O


پ.ن: قبلش من بحث ساعت رو داشتم میکردم ولی فک نمیکردیم مادربزرگم دیگه انقد بره تو جو بحث ک حتی تو جمله اش اسم ساعتم نیاره :))) حتی تو جمله اولشم ساعتو نگفته ک بگیم تو جمله دوم ب خاطر قرینه لفظی حذفش کرده :))) واز خوب شد جلوش رو گفت وگرنه فکرم پی کشیدن نقاشی ازینام میرفت :))) یعنی چه تخیلاتی ک با این حرفش ب ذهنم نیومد! یه لحظه رفتم تو یه دنیای دیگه @_@

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۳۹
فو فا نو