Memento mori

~ زندگی کن ~

Memento mori

~ زندگی کن ~

Memento mori

به قول دوستان مرزی بین تخیل و واقعیت نمی بینم!

+ اگر حرفی داشتید اون بالا می تونید من و پیدا کنید :)

پیام های کوتاه

۱۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

تو گفتی از کسانی که به خاطر دوست داشته شدن، خودشان را تغییر می دهند. شاید مرحله ی اول زندگی هر کسی و شاید هم نه.
به هرحال حالا من میخواهم از کسانی که دیگر به خاطر کسی تغییر نمی کنند و خودِ خودشانند ولی هنوز هم دوست دارند دوست داشته شوند بگویم. آخر ادمیزاد هر کاری هم کند باز هم نیاز به دوست داشته شدن دارد، نه؟
این افراد دو دسته می شوند. عده ای از آن ها همینجور که خودشان هستند، خیلی راحت مقبول درگاه ملت قرار گرفته و دوست داشته می شوند. عده ای دیگر ولی، از آن جا که کسی کماکان مشتاق شناختنشان نمی شود، خودشان دست به کار می شوند و هر فرصتی که دستشان بیاید، مثلا در جمعی که همه در حال خاطره تعریف کردن هستند، سعی میکنند از خودشان، از همه ی وجودشان، به دیگران بگویند و همه ی توانشان را به کار می اندازند تا دیگران بتوانند این وجودی که تعریفش را بدون ذره ای دروغ یا بزرگ نمایی می کنند را بشناسند و دوستش داشته باشند؛ محبت می کنند از ته دل و نه برای خوش امد دیگران، ولی انتظار دارند دیده شوند و ...
ولی باز هم پس زده می شوند یا دیده نمی شوند و در نقشِ سایه ی کسانی که به خاطر خودشان دوست داشته شدند، می مانند...
این ها انقدر این راه را ادامه می دهند که یک وقت به جایی می رسند که حتی دیگر نمی دانند محبتی که به دیگران می کنند همان محبت حقیقی سابق است یا فقط برای دوست داشته شدنشان است. این ها دیگر حالشان از همه چیز به هم می خورد؛ خیلی غمگین می شوند و زندگی شان قاطی پاطی.
این ها یک شب که از خواب بیدار می شوند تصمیم به خودکشی می گیرند و وسایلش را هم اماده می کنند و می روند آخرین وب گردیشان را کنند که اتفاقی به این پست من برخورد میکنند که اخرش نوشته "الله یحبک" و همینطور که چشم هایشان درگیر این جمله شده، همزمان گوش هایشان هم درگیر صدای اذانی که اتفاقی از تلویزیون درون هال، خانه همسایه یا مسجد می آید، می شود...


پ.ن: امروز ساده ی ساده نوشتم :))) فقط من احساس میکنم این مدلی نوشتن یه جوریه؟

۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۰۵
فو فا نو

سر نوشت: "شماره دو" برگرفته از لطیفه ای قدیمی و به قول بچه ها معنی اش PP است.




داشتم فیلم The Martian را نگاه میکردم که رسیدم به آن جاییش که کاراکتر مذکور با همین شماره دو به ظاهر بی مصرف و بد توانست سیب زمینی هایش را رشد دهد و به واسطه خوردن سیب زمینی ها از مرگ نجات پیدا کند که به یکباره، مادر محترم آمدند درون اتاق و گفتند که اگر شماره دو هم بودی زمین را آباد می کردی و این چه وضعش است که همش پای کامپیوتر نشسته ای و حرف هایی از این قبیل را به خورد گوش بنده دادند و بعدش هم بدون اینکه متوجه شوم از اتاق بیرون رفتند؛ آخر من تمام فکرم پیش شماره دو بود که نگاه کن، با اینکه مفید است چقدر در حقش اجحاف می شود و همیشه همه جا به عنوان فحش و چیز خیلی بد و چندش آوری از او یاد می شود؛ که حرف مادرم در ذهنم تکرار شد: "اگر شماره دو هم بودی زمین را اباد می کردی" بله، مادرم نادانسته از شماره دو دفاع کرده بود؛ ولی خب از طرفی دیگر مرا خوار و ذلیل کرده بود.

خب همین دیگر. بیاید از حق شماره های دو دفاع کنیم، حتی اگر خودمان بی مصرف تر از آن ها باشیم، تا شاید با گرفتن حق شماره دو های مذکور با مصرف شویم!

راستی گفتم مذکور! چطور است سر راه حقمان از این بابت را هم بگیریم؟ منظورم با خوانندگان زن این نوشته است، آخر مذکور از مذکر می اید. به نظرتان چرا نمی گویند "مونوث"؟ حداقل وقتی چیز مورد نظر مونث باشد هم، این را بگویند، ما راضی ایم. اگر هم مشخص نباشد جنسیتش چیست به "مذنوث" هم راضی ایم، والا به جان خودمان.

چپی(!) شاید هم منظور "موز کور" بوده. چطور است برویم حق موز ها را هم بگیریم؟


پا نوشت: اگر میشه لطفا برداشتتون رو از متن بگید که بدونم چیزی که تو ذهنم بود رو تونستم درست منتقل کنم به مخاطب یا نه...




۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۱۰
فو فا نو
با کارنامه اش به داخل می آید و بلند بلند رو به آن ها، شروع به صحبت می کند: «بابا، مامان، من منفیِ 100 شدم امتحانمو! برا همین قراره اخراجم کنن از اینجا. راستش، می ترسم از اینکه از خونه ام و پیش شما باید برم. تازه این که اونا خوشحال شدن که قراره از این جا برم هم، غم انگیزه؛ یه جوریم کرده... اه این آب ها داره از کجا میاد؟ مگه تو معدشیم؟» دستی به چشمش می کشد و حرفش را از سر می گیرد: «ولی خب یه جورایی خوشحالم هستم! اخه تا حالا خونمون به اضافه اون خونه های دیگه رو انقد خوشحال ندیده بودم. یعنی میدونید؟ اینکه باعث زجرشون بودم؛ فقط به این خاطر که میخوام زندگی کنم، یه وقتایی، یه جورایی، اذیتم می کرد؛ با اینکه به نظرم زندگی کردن حقم بود ولی خب، الان که قراره دیگه اذیتشون نکنمم خوبه. الان که میشه خوشحال دیدشون... راستش انقد برق چشمای خونمون، تو چیزی که داشت خودشو توش نگاه می کرد، قشنگ بود که حتی از برق کله ی رنگ صورتشم قشنگ تره! برا همین دیگه فکر کنم باقی چیزا مهم نیس، نه؟»
آب های چشمانش به داخل دهانش که تمام قد بازش کرده تا خوش حالی اش را نشان دهد می رود.
قبل از این که آن ها بتوانند عکس العملی نشان دهند، به پایین تنه اش که در حال غیب شدن است، نگاه می کند و می گوید: «به نظر وقتشه! شاید خودخواهی باشه ولی خوشحالم که بودم؛ که با شما و خونمون اشنا شدم، که خنده ی تو چشماشو دیدم...»
و سلول سرطانی در حین دست تکان دادن برای آن ها ناپدید می شود...

پ.ن: شاید بعدا ویرایش شد.

پ.پ.ن: بازم  سرطان از گذشته ها


۲۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۱۰
فو فا نو

غروب را در کلاه کاسکت ببینیید!


طلــوع را در برخورد نگاه دو کلاه ببینید! 



* غروع ترکیبی از طلوع و غروب - اول خواستم بگم "طلوب" بعد گفتم ذهن شاید سمت طلبه و اینا بره برا همین این شد :دی

۱۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۰۰
فو فا نو
۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۶
فو فا نو