به هرحال حالا من میخواهم از کسانی که دیگر به خاطر کسی تغییر نمی کنند و خودِ خودشانند ولی هنوز هم دوست دارند دوست داشته شوند بگویم. آخر ادمیزاد هر کاری هم کند باز هم نیاز به دوست داشته شدن دارد، نه؟
این افراد دو دسته می شوند. عده ای از آن ها همینجور که خودشان هستند، خیلی راحت مقبول درگاه ملت قرار گرفته و دوست داشته می شوند. عده ای دیگر ولی، از آن جا که کسی کماکان مشتاق شناختنشان نمی شود، خودشان دست به کار می شوند و هر فرصتی که دستشان بیاید، مثلا در جمعی که همه در حال خاطره تعریف کردن هستند، سعی میکنند از خودشان، از همه ی وجودشان، به دیگران بگویند و همه ی توانشان را به کار می اندازند تا دیگران بتوانند این وجودی که تعریفش را بدون ذره ای دروغ یا بزرگ نمایی می کنند را بشناسند و دوستش داشته باشند؛ محبت می کنند از ته دل و نه برای خوش امد دیگران، ولی انتظار دارند دیده شوند و ...
ولی باز هم پس زده می شوند یا دیده نمی شوند و در نقشِ سایه ی کسانی که به خاطر خودشان دوست داشته شدند، می مانند...
این ها انقدر این راه را ادامه می دهند که یک وقت به جایی می رسند که حتی دیگر نمی دانند محبتی که به دیگران می کنند همان محبت حقیقی سابق است یا فقط برای دوست داشته شدنشان است. این ها دیگر حالشان از همه چیز به هم می خورد؛ خیلی غمگین می شوند و زندگی شان قاطی پاطی.
پ.ن: امروز ساده ی ساده نوشتم :))) فقط من احساس میکنم این مدلی نوشتن یه جوریه؟