پیش نوشت: نقاشی از بهاره
جمعیتشان زیاد بود و رشدشان هم سریع، به همین خاطر بود که برای رشدشان یک مرز نامحسوس
گذاشته بود و نمیگذاشت از آن حد بلندتر شوند، چون اگر از آن مرز توافقی
میگذشتند شروع میکردند به سقوط کردن.
همیشه وقتی به او میگفتند: «موهاتو کوتاه نکن، حیفه.»
در جواب میگفت: «اگه لااقل پرواز بلد بودن دلم
نمیسوخت. برای همین حاضرم همه رو یه جا قیچی کنم و بریزم تو دریا که واسه
خودشون اونجا رها باشن و شنا کنن ولی نذارم رو زمین یا تو سطل آشغال برن و گم بشن.»
اهل تیشان فیشان کردنشان هم نبود و میگفت:
«خوشم نمیاد از این چیزهای شیمیایی به موهام بمالم. اونا باید طبیعی بار
بیان و رشد کنن».
موهایش حتی اگر بلند هم میشدند، خوب حالت نمیگرفتند،
چون همیشه فقط با دستش آنها را شانه میزد و کلی از وقتش صرف باز
کردن موهایش با انگشتهایش از هم میشد.
اکثرا موهایش در هوا پریشان بودند
ولی گاهی وقتها هم میبافتشان. همین و بس.
یعنی نه رنگشان میکرد، نه
شینیون و هزار و یک نوع مدل دیگر که مد بود. پس به همین خاطر خیلی هم بلند
یا کوتاهیشان فرقی نداشت ولی خودش خیلی دوست داشت برای یک دفعه هم که شده
موهایش را بلند کند ولی خب، تا حالا که به همان دلیل بالا نشده بود.
یک روز با وجود این که وقت کوتاه کردن موهایش رسیده بود آنها را کوتاه
نکرد، بلکه گذاشت تا روز به روز بلند و بلندتر بشوند.
وقتی به او میگفتند:
«چه شد که عقیدهات عوض شد؟»
او هم در جواب میخندید و میگفت: «تا دیروز میگفتین چرا کوتاه میکنی،
حالا که دارم بلند میکنم میگین چرا بلند میکنی؟ »
و جوابی بیشتر از این نمی داد.
برای ریزش موهایش هم یک راه حل جدید پیدا کرده بود،
موهایش هر کجا که میافتادند دانه به دانه با دقت آنها را جمع میکرد و
میریخت در قلک پلاستیکی که برای این کار خریده بود.
خلاصه که این روزها اکثر وقتش
صرف مراقبت از موهایش میشد و هرکس به او میگفت بیا برویم بیرون به او جواب رد می داد تا اینکه بالاخره وقتی دیروز مادرش طبق قولی که به هم داده بودند آمد و گفت
که «بالاخره وقتش شد» سریع با ماشین و قیچی
رفت در حمام.
اول قیچی را برداشت و تا جایی که میشد موهایش را که حدود 30 ،
40 سانتی متر بود به دستان تیز قیچی سپرد، بعد از چیدن آنها فقط یکم از
موهایش بر روی سرش باقی مانده بود که سیخ سیخ و سر در هوا بودند که آنها را
هم با ماشین زد. حتی ابروهایش هم تمام و کمال با ماشین زد و توی ذهنش گفت
الان دیگر کاملا شبیه هم شدهایم و بعد از تکرار این کلمات با صدای بلند، لبخندی زد و
موهایی که کوتاه کرده بود را برداشت و رفت سراغ قلکاش و با همان قیچی
که موهایش را با آن از وجودش جدا کرده بود آرام آرام ته آن را پاره کرد و
بعد از آن موهایی که جمع کرده بود را از داخل آن درآورد.
بعد از این کار اول رفت چسب آورد و
زخم قلک را با چسب پوشاند و دستی هم بر رویش کشید و بعد با دقت مشغول درست
کردن یک کلاه گیس با موهای خودش شد.
کارش که تمام شد شروع کرد به بافتن
موها و گیسشان کرد. بعد با نمد کله یک آدمک خندان را درست کرد و چسباند به
کشی که به وسیله آن موها را بسته بود. برای موهای آدمک هم از خرده موهای
سرش که با ماشین زده بود استفاده کرد، این کارش هم که تمام شد بلند شد و به
سوی بیمارستان راه افتاد.
وقتی رسید به آنجا و رفت داخل اتاق، خواهرش را
دید که رو به پنجره نشسته و پشتش به اوست.
صدایش زد، خواهرش برگشت، باورش
نمیشد، خواهرش هم باورش نمیشد. هر دو با تعجب به کلاه گیسهایی که در
دستشان بود نگاه میکردند، بعد از چند دقیقه سرشان را بلند کردند و در چشمهای همدیگر
زل زدند و هر دویشان همزمان زدند زیر خنده، حالا نخند کی بخند و وقتی یک دل
سیر خندیدند بالاخره به خودشان آمدند او
آرام آرام رفت طرف خواهرش و کلاه گیسی که درست کرده و آورده بود را بر سرش گذاشت.
خواهرش هم تصمیم
گرفت کلاه گیسی که سفارش داده بود با موهای خودش بسازند را بر سر او بگذارد، پس از او خواست خم
شود تا بتواند آن را بر سرش بگذارد. وقتی او خم شد آن یکی خواهر ماجرا،
روسری خواهرش را باز کرد و سر بی موی او را بوسید و آن را بغل گرفت و باز
هم خندید.
آنقدر خندید و خندید تا اشک از چشماش آمد و به سرفه افتاد و همینطور که نفس نفس میزد دهانش را برد دم گوش او و گفت: «مم...نو...نم»و کلاه گیسی که دستش بود را گذاشت
بر سر او. بعدش هر دوی آنها بر روی تخت، کنار هم نشستند و دستهایشان را
دور گردن یکدیگر انداختند و دوباره و دوباره با هم خندیدند، دیگر کسی قادر
به تفکیک آنها از هم نبود. چه از دور، چه از نزدیک، فقط یک خنده ی بزرگ
بود که دیده میشد.
Illustrations by Raquel Aparicio
اواخر اسفند / 93 اونجا
ویرایش : 21/ آذر / 94 همینجا
میفرستیمش برای یادبان، باشد ک مقبول افتد.
تقدیمی بود ب رها یا همون ورونیک
این عکس رو هاجرک بهم داد وقتی این متن رو خوند :)