همه ی یوسف ها بوی حسن را می دهند
بالاخره تمام شد!
قد خمیده ام را راست میکنم و با پشت دستم عرق پیشانی ام را می گیرم.
قبلا قرار بود در این خانه فقط دو گلدان حسن یوسف باشد؛ یکی در حیاط، یکی در اتاق، ولی دلمان نیامد تنها بمانند به همین خاطر شد: دوتا در حیاط، دوتا در اتاق.
امروز ولی، همه جای خانه را پر از آن ها کرده ام.
کاش بهم ماموریت می دانند کل دنیا را هم پر از حسن یوسف کنم ولی حیف که نمی دهند و
منم کاره ای نیستم.
اصلا اگر دست من بود کره ی زمین را به شکل حسن یوسف می آفریدم که خیالم دربست راحت شود. آخر می ترسم! از این که حسن را یادم برود می ترسم، از به قول همه جادوی زمان می ترسم، از عادت می ترسم، از کنار آمدن با وضعیت می ترسم، برای همین همه اش سعی دارم همه جا را حسنی کنم.
حَسن حُسن ها را خیلی دوست داشت و البته حتما هنوز هم دارد. همیشه می گفت: «هر کس گیاهی برای خودش دارد و گل من هم حسن یوسف است، ولی مبادا فکر کنی به خاطر اسم و فامیلم هست ها، نه! من کلا از اولش حسن ها را به خاطر خودشان دوست داشتم.» حتی برای من هم یک درخت انتخاب کرده بود ولی هر چه در نامه ام به او اصرار کردم که اسمش را بگو، نگفت.
می گفت هر وقت آمدم و خواستم در حیاط بکارمش خودت می بینی، ولی...
آفتاب کله ام را داغ کرده. با اینکه دلم میخواست به همه ی حسن ها دست بکشم و نازشان کنم ولی به خاطر آفتاب بدون حتی نوازش یک کدامشان می روم داخل. یک راست به سمت گرامافون می روم و صفحه ی محبوب حسن را می گذارم و بعدش خودم را پهن زمین و مماس با قالی میکنم. برگ یکی از حسن ها جلوی صورتم است؛ نوازشش می کنم.
آهنگ همچنان می خواند و اوج می گیرد و ذهن مرا آشفته تر می کند. با این که همه جا را پر از نشانه های حسن کرده ام اما باز هم دلم آرام نمی شود. می ترسم! از اینکه با بقیه چیزها خودم را سر عمد به یاد حسن بیندازم می ترسم! دلم می خواهد مثل خودش حسن یوسف ها را به خاطر خودشان دوست داشته باشم نه او، دلم میخواهد مثلا با دیدن آبی که از شیر بیرون می آید، قالیچه ی درون اتاق، با سلام کردن همسایه، با ترک دیوار یادش بیافتم نه از زل زدن به اسم کوچه مان، نه از رفتن هر روزه به گلزار شهدا و دیدن حسن یوسف های خانه و حسنی که بعد ها می آید و قرار است اسم او را بگیرد؛ ولی باز هم از ترس اینکه او را فراموش کنم نمی توانم با این چیزها خودم را مشغول نکنم.
حالم خوش نیست، به طرف دستشویی می روم و توی سینک صبحانه نخورده ام را بالا می آورم. به آینه نگاه می کنم، بیشتر از همه از خودم می ترسم. همان جا می نشینم بر روی زمین و زانوانم را بغل می گیرم و چشمانم تر می شوند که ناگهان درون بلور های جلوی چشمانم نقطه ی سیاه شناوری را می بینم. آب چشمانم را پاک می کنم و مورچه ای را کف دست شویی می بینم که دارد راه خودش را می رود. یاد حسن می افتم! همینجور بی خود و بی جهت! می خندم، بلند. فکر کنم حالا دیگر لازم نیست حتما کره ی زمین به شکل حسن یوسف باشد، نه؟
باید در اسرع وقت برای خودم و حسنی که حالا دیگر قرار است یوسف باشد هم گیاه انتخاب کنم و آن ها را کنار حسن یوسف ها بگذارم ولی برای فعلا بلند می شوم و می روم کنار گرامافون و آهنگ محبوب خودم را می گذارم.
یک دستم را روی شکمم می گذارم و آن یکی را به سمت آسمان و به هر دویشان می گویم: «می آیید با هم برقصیم؟»
سکوت را علامت رضا می گیرم و همانطور که یک دستم روی شکمم است، دست دیگرم را در هوا هماهنگ با آهنگ به نرمی به حرکت در می اورم.
پ.ن: تصور کنید عکسی رو که از درون یه گرامافون حسن یوسف دراومده! اخه عکس مرتبط پیدا نکردم. شاید بعدا نقاشیش رو کشیدم...