Memento mori

~ زندگی کن ~

Memento mori

~ زندگی کن ~

Memento mori

به قول دوستان مرزی بین تخیل و واقعیت نمی بینم!

+ اگر حرفی داشتید اون بالا می تونید من و پیدا کنید :)

پیام های کوتاه

۹ مطلب با موضوع «مثلا داستان کوتاهه» ثبت شده است

ان تکه ای که از زمین جدا شد 2 که با خورشید برود و ماه شود، نتوانست از روی خط چین ها خودش را قیچی کند؛ به همین خاطر تکیه هایی از آن درون زمین افتادند و ماندگار شدند که به اشک ماه به خاطر جدایی از مادرش معروف شدند. ان اشک های سنگی که در دریاها و اقیانوس ها افتادند، ماهی شدند.

بعضی هایشان نتوانستند این سرگردانی و حقیقت را تاب بیاورند و به شخصی سپردند تا زمانی که نقطه اتصال سال ها به هم است ان ها را سر سفره هایشان جلوی اینه ها بگذارند و شب ها پرده ها را بکشند و به هیچ وجه بیرون نبرندشان خصوصا در شب تا با دیدن ماه حافظه شان برنگردد و در جای کوچکی نگهداریشان کنند و سپس به صورت خود خواسته حافظه هایشان را پاک کردند و به همان رنگ قرمز خاکشان باقی ماندند که البته در بیشتر اوقات این قرمزی به سفیدی تبدیل میشد.
اکثرشان ولی تصمیم گرفتند با سرنوشتشان کنار بیایند و زندگی جدیدی برای خود دست و پا کنند و هر جا رفتند هم دمای همانجا 3 شوند. حتی در شکم موجودات دیگر! به همین خاطر به رنگ ها و شکل ها و سایز های مختلفی وجود دارند. و با خود می گفتند ما همین الان هم با ماه هستیم چون شب ها به ما سر میزند و قابل رویت می شود و به انعکاس ان در اب راضی بودند.
.

1 افسانه تلاشی برای بیان واقعیت‌های پیرامونی با امور فراطبیعی است. انسان در تبیین پدیده‌هایی که به علتشان واقف نبوده به تعبیرات فراطبیعی روی اورده و این زمانی است که هنوز دانش بشری توجیه کننده حوادث پیرامونی اش نیست. به عبارت دیگر، انسان در تلاش ایجاد صلحی روحی میان طبیعت و خودش افسانه‌ها را خلق کرده‌است.

منبع: ویکی پدیا


2 به‌نظر پژوهشگران، احتمالاً کرهٔ زمین در «دورهٔ جوانی» با یک کرهٔ دیگر به‌اندازهٔ کرهٔ مریخ، که دانشمندان آن را سیارهٔ تیا (دارای نوع خاصی از اتم اکسیژن) نام‌گذاری کردند، برخورد کرد و نتیجهٔ آن، انفجاری عظیم و ایجاد «ابر عظیمی» از قطعات و گردوخاک این دو کره در فضا بود. کرهٔ ماه از به‌هم پیوستن این قطعات پدید آمد.

منبع: ویکی پدیا

3 عنوان جانور خونسرد به جانوری گفته می‌شود که میزان دمای بدنش با توجه به دمای محیط اطراف به طور مداوم تغییر می‌کند. هنگامی که دمای هوا گرم است، در تابستان و همچنین در طول روز دمای بدن جانوارن خونسرد بالا می‌رود و انرژی لازم برای فعالیت را بدست می‌آورند. در هنگام شب و همچنین در طول فصل زمستان نیز با توجه به سردی هوا، دمای بدن این جانوران نیز کاهش می‌یابد. میزان فعالیت یک جانور خونسرد به درجه حرارت محیط اطراف وی بستگی دارد.

منبع: ویکی پدیا

پ.ن: افسانه ساخت خودمه :دی هنوزم با این ایده کار دارم. اگر بشه یه داستان براش مینویسم و نقاشی هم میکشم.

پ.پ.ن: از کشف ها بار معنایی مرتبط جالب با اهنگ پرواز سیاوش قمیشی و ماه و ماهی حجت اشرف زاده بود.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۵ ، ۰۱:۱۰
فو فا نو
ساعت مچی من همیشه سه نصفِ شب را نشان می دهد. از وقتی یادم می اید، اینجا تاریک بوده. بعضی وقت ها نوری از سوی لپ تاپ و گوشی کله ام را روشن می کند. گاهی هم نوری از رد شدن ماشینی، کل دنیایم را؛ ولی انقدر زود می رود که حتی فرصت عکس یا فیلم گرفتن از آن را ندارم.
کبریت های سوخته و شمع های اب شده همه جای اتاقم پخش شده اند. اینجا لامپی نیست. پله ای نیست. دری نیست. چند وقت پیش
کسی از پنجره به خاطر کمک خواستنم امد برایم یک چراغ قوه پرت کند که نشد و افتاد زمین و کمی ترک برداشت. خواست بیخیال شود که گفتم موهایم، موهایم را می اندازم پایین به ان ها گره بزنش. همین کار را هم کردیم. ولی خب ان هم به نظر باطری اش دارد نفس های اخرش را می کشد و به زودی خاموش می شود. حتی برق هم دارد قطع می شود و دیگر نمی شود از نور گوشی و لب تاپ استفاده کرد. می روم قفسه ها را می گردم: یک قیچی، یک کبریت و یک شمع. قیچی را به گردنم نزدیک می کنم و ...
حالا موهای بلندم دیگر بلند نیست. با کبریت باقی مانده، شمع را روشن می کنم و می نشینم به گیس کردن موهایی که دیگر مال من نیست. کارم که تمام می شود، می روم کبریت و شمع های اب شده را جمع می کنم و باطری چراغ قوه را در می اورم و همه شان را می ریزم در دامنم و دامنم را جوری گره می زنم که بیرون نریزند. بالاخره تا اخر عمرشان با من بودند. دوست ندارم در اتاق رها شوند.
پنجره ای که نور ماشین ها را از انجا می دیدم و چراغ قوه هم از ان جا گیرم امد را باز میکنم و به دنبال گشتن جایی برای موها، حلقه ی گلدانی را می بینم که هیچ گلدانی در آن نیست. موها را گیر می دهم به حلقه. کبریت و شمع اخر را هم برمی دارم و فوتش میکنم و ان ها هم پیش بقیه می گذارم و شروع می کنم از موها پایین امدن.
پایم به خاک که می رسد، سریعا دست به خاک می شوم و چاله ای برای رفقای درون دامن و موها و ساعتم می کنم و درون ان قرارشان می دهم. می خواهم خاک ها را رویشان بریزم که ناگهان صدایی از درون چاله می شنوم. خم می شوم و با ساعتی مواجه می شوم که حالا عدد پنج را نشان می دهد...

پ.ن:
را پون زل به سبک من

پ.پ.ن:
 ویرایش شد، با تشکر از خودم و خدیجه و اقای علوی! :دی

۱۱ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۵ ، ۰۵:۰۰
فو فا نو
با کارنامه اش به داخل می آید و بلند بلند رو به آن ها، شروع به صحبت می کند: «بابا، مامان، من منفیِ 100 شدم امتحانمو! برا همین قراره اخراجم کنن از اینجا. راستش، می ترسم از اینکه از خونه ام و پیش شما باید برم. تازه این که اونا خوشحال شدن که قراره از این جا برم هم، غم انگیزه؛ یه جوریم کرده... اه این آب ها داره از کجا میاد؟ مگه تو معدشیم؟» دستی به چشمش می کشد و حرفش را از سر می گیرد: «ولی خب یه جورایی خوشحالم هستم! اخه تا حالا خونمون به اضافه اون خونه های دیگه رو انقد خوشحال ندیده بودم. یعنی میدونید؟ اینکه باعث زجرشون بودم؛ فقط به این خاطر که میخوام زندگی کنم، یه وقتایی، یه جورایی، اذیتم می کرد؛ با اینکه به نظرم زندگی کردن حقم بود ولی خب، الان که قراره دیگه اذیتشون نکنمم خوبه. الان که میشه خوشحال دیدشون... راستش انقد برق چشمای خونمون، تو چیزی که داشت خودشو توش نگاه می کرد، قشنگ بود که حتی از برق کله ی رنگ صورتشم قشنگ تره! برا همین دیگه فکر کنم باقی چیزا مهم نیس، نه؟»
آب های چشمانش به داخل دهانش که تمام قد بازش کرده تا خوش حالی اش را نشان دهد می رود.
قبل از این که آن ها بتوانند عکس العملی نشان دهند، به پایین تنه اش که در حال غیب شدن است، نگاه می کند و می گوید: «به نظر وقتشه! شاید خودخواهی باشه ولی خوشحالم که بودم؛ که با شما و خونمون اشنا شدم، که خنده ی تو چشماشو دیدم...»
و سلول سرطانی در حین دست تکان دادن برای آن ها ناپدید می شود...

پ.ن: شاید بعدا ویرایش شد.

پ.پ.ن: بازم  سرطان از گذشته ها


۲۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۱۰
فو فا نو

در یخچال را باز میکند و آن را از بالا تا پایین برانداز می کند و بدون برداشتن چیزی از داخل آن دوباره درش را می بندد. چند ثانیه ای جلوی یخچال راه می رود و دوباره می ایستد و در آن را باز می کند و دوباره نگاه و دوباره چیزی برنداشتن و دوباره بستن.

از آن جا دور می شود و به سمت کابینت ها می رود و درشان را باز می کند و بعد بسته، کماکان بدون برداشتن چیزی.

از آشپزخانه خارج و وارد هال می شود. پشتِ پشتی و مبل ها و حتی زیر فرش را هم می گردد، ولی باز هم دست خالی به سمت تلویزیون می رود و روشنش می کند و کانال ها را عقب جلو می کند. اندکی تعلل و باز هم گویی چیزی که می خواهد را پیدا نمی کند!

تلویزیون را خاموش می کند و به سمت یکی از اتاق ها می رود. کمد، تخت خواب، لای لباس ها و گوشی و کامپیوتر و کتاب ها و وسایلش، همه را نگاه می کند ولی باز هم...

خمیده تر از همیشه قصد بیرون رفتن از آن جا را می کند. لحظه آخر بر می گردد و دوباره نگاهی به درون اتاق می اندازد که به ناگاه نگاهش به چشمان درون آینه ی بر روی کمد می افتد، به سرعت می دود و به جلوی یخچال بر میگردد. در یخچال را باز و بطری آب را بیرون کشیده و به دهانش نزدیک می کند و محتویات آن را به طرف دهان و گردنش سرازیر می کند. مقداری از آب به داخل دهانش می رود مقداری از آن هم از گردنش به مثابه رودی جاری شده که به دریا می ریزد به طرف سینه اش می رود. به سرفه می افتد. سینه اش خس خس می کند، درد دارد.

دوباره خودش را به آینه می رساند و بالاخره انگار چیزی که می خواست را پیدا می کند! از سینه اش جوانه سبزی بیرون زده است!



مدتی نگاهش می کند که به یکباره حس می کند نفسش تنگ شده است. همانطور که نفس نفس می زند آن را از سینه اش جدا می کند و درون گلدان پر از خاکی که گوشه ی اتاقش بود می کارد و روی سفال گلدان می نویسد "برسد به دست بعدی ها" و سپس تبدیل به خاک می شود!

مدتی بعد از این اتفاق فردی به آنجا می آید و خاک ها را جمع می کند و می برد به اتاقی دیگر و آن ها را درون گلدان خالیِ گوشه اتاق می ریزد...



پ.ن: شاید به نظر برسه طرحش با دیدن این تصویر سازیا به ذهنم رسیده ولی اینطور نیست! طرحش حین گوش دادن این آهنگ به ذهنم رسید و بعدش که خواستم پستو بذارم یادم اومد این عکسا رو دارم و خب بعد که دیدم بش میخوره گفتم ازشون استفاده کنم.

پ.پ.ن: داستان "حسن یوسف" ویرایش و تغییراتی توش ایجاد شد! اگر خواستید دوباره بخونیدش...

پ.پ.پ.ن: لپ تاپ رو بهم برگردوندن! پس هستم، ولی نه مثه قبل...


۱۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۱۳
فو فا نو

+


بالاخره تمام شد!

قد خمیده ام را راست میکنم و با پشت دستم عرق پیشانی ام را می گیرم. 

قبلا قرار بود در این خانه فقط دو گلدان حسن یوسف باشد؛ یکی در حیاط، یکی در اتاق، ولی دلمان نیامد تنها بمانند به همین خاطر شد: دوتا در حیاط، دوتا در اتاق.

امروز ولی، همه جای خانه را پر از آن ها کرده ام.
کاش بهم ماموریت می دانند کل دنیا را هم پر از حسن یوسف کنم ولی حیف که نمی دهند و منم کاره ای نیستم.

اصلا اگر دست من بود کره ی زمین را به شکل حسن یوسف می آفریدم که خیالم دربست راحت شود. آخر می ترسم! از این که حسن را یادم برود می ترسم، از به قول همه جادوی زمان می ترسم، از عادت می ترسم، از کنار آمدن با وضعیت می ترسم، برای همین همه اش سعی دارم همه جا را حسنی کنم.

حَسن حُسن ها را خیلی دوست داشت و البته حتما هنوز هم دارد. همیشه می گفت: «هر کس گیاهی برای خودش دارد و گل من هم حسن یوسف است، ولی مبادا فکر کنی به خاطر اسم و فامیلم هست ها، نه! من کلا از اولش حسن ها را به خاطر خودشان دوست داشتم.» حتی برای من هم یک درخت انتخاب کرده بود ولی هر چه در نامه ام به او اصرار کردم که اسمش را بگو، نگفت.

می گفت هر وقت آمدم و خواستم در حیاط بکارمش خودت می بینی، ولی...

آفتاب کله ام را داغ کرده. با اینکه دلم میخواست به همه ی حسن ها دست بکشم و نازشان کنم ولی به خاطر آفتاب بدون حتی نوازش یک کدامشان می روم داخل. یک راست به سمت گرامافون می روم و صفحه ی محبوب حسن را می گذارم و بعدش خودم را پهن زمین و مماس با قالی میکنم. برگ یکی از حسن ها جلوی صورتم است؛ نوازشش می کنم.

آهنگ همچنان می خواند و اوج می گیرد و ذهن مرا آشفته تر می کند. با این که همه جا را پر از نشانه های حسن کرده ام اما باز هم دلم آرام نمی شود. می ترسم! از اینکه با بقیه چیزها خودم را سر عمد به یاد حسن بیندازم می ترسم! دلم می خواهد مثل خودش حسن یوسف ها را به خاطر خودشان دوست داشته باشم نه او، دلم میخواهد مثلا با دیدن آبی که از شیر بیرون می آید، قالیچه ی درون اتاق، با سلام کردن همسایه، با ترک دیوار یادش بیافتم نه از زل زدن به اسم کوچه مان، نه از رفتن هر روزه به گلزار شهدا و دیدن حسن یوسف های خانه و حسنی که بعد ها می آید و قرار است اسم او را بگیرد؛ ولی باز هم از ترس اینکه او را فراموش کنم نمی توانم با این چیزها خودم را مشغول نکنم.

حالم خوش نیست، به طرف دستشویی می روم و توی سینک صبحانه نخورده ام را بالا می آورم. به آینه نگاه می کنم، بیشتر از همه از خودم می ترسم. همان جا می نشینم بر روی زمین و زانوانم را بغل می گیرم و چشمانم تر می شوند که ناگهان درون بلور های جلوی چشمانم نقطه ی سیاه شناوری را می بینم. آب چشمانم را پاک می کنم و مورچه ای را کف دست شویی می بینم که دارد راه خودش را می رود. یاد حسن می افتم! همینجور بی خود و بی جهت! می خندم، بلند. فکر کنم حالا دیگر لازم نیست حتما کره ی زمین به شکل حسن یوسف باشد، نه؟

باید در اسرع وقت برای خودم و حسنی که حالا دیگر قرار است یوسف باشد هم گیاه انتخاب کنم و آن ها را کنار حسن یوسف ها بگذارم ولی برای فعلا بلند می شوم و می روم کنار گرامافون و آهنگ محبوب خودم را می گذارم.

یک دستم را روی شکمم می گذارم و آن یکی را به سمت آسمان و به هر دویشان می گویم: «می آیید با هم برقصیم؟»

سکوت را علامت رضا می گیرم و همانطور که یک دستم روی شکمم است، دست دیگرم را در هوا هماهنگ با آهنگ به نرمی به حرکت در می اورم.


پ.ن: تصور کنید عکسی رو که از درون یه گرامافون حسن یوسف دراومده! اخه عکس مرتبط پیدا نکردم. شاید بعدا نقاشیش رو کشیدم...

۱۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۳۷
فو فا نو

دورو دورو دورود دودودودودو رود

 

صدای شیپور بود و ناگهان صدای دیگری از پس آن بلند شد که ای اهالی زمین:

 

"بپاشید و بَشاش (با) شید که هنگام بهار شُد


نعمت دوباره شِکفتن از جانب الله وزان شُد"

 

حرفش که تمام شد به قطره های آب گفت بروید و بر همه جا ببارید و لباس بهار را بر تن همه بپوشانید.

آب ها گروه گروه شدند و هر کدام به سویی رفتند و ماموریتشان را به خوبی انجام دادند، جز گروهی که رسیدند به چتری که دست در دست آدمی در حال پرواز بود، چتر بی رنگ را هفت رنگ کردند، ولی نتوانستند به آدمی که زیر آن چتر پنهان شده بود برسند پس با چتر این موضوع را در میان گذاشتند.

چتر که این را شنید خیلی دلش خواست از سر راه دوستش، کسی که به او کمک می کرد تا پرواز کند، کنار بیاید ولی نمی دانست باید چکار کند پس از آب ها مشورت خواست.

آب ها فکری کردند و گفتند: «می خواهی با کمک بقیه کمی بترسانیمش تا بدود؟ این طوری خواهی نخواهی تو از روی سرش کنار می روی چون در حال دویدن نمی تواند تو را بالای سرش نگه دارد.»

چتر موافقت کرد.

آب ها با باد حرف زدند و از او خواستند چیزی را به طرف آن ها بیاورد تا پسرک ترسیده و فرار کند و همینطور هم شد؛ پسر دوید و دوید و همراه با ریزش باران روی سرش و چتری که حالا نه بالای سرش، بلکه کنارش و با فاصله و عقب تر از او می آمد.

و حالا بعد از کمی فاصله گرفتن از محل حادثه، شروع به آواز خواندن و چرخیدن به دور خودش کرده بود...


 

پ.ن: یعنی خیلی افتضاح مینویسم :| هم نگارشم افتضاحه هم گند می زنم تو یه ایده ی خوب. اصلش این بود که چتر ها باید نماد موانعی میشدن که ما الکی برا خودمون می تراشیم و زندگی رو به خودمون زهر میکنیم با اینا؛ البته در واقع اینجا سال نو منظور بود و نه زندگی، تازه اونم نه به خاطر عید به خاطر بهار و نو شدن طبیعت منظور و بارانم که اون چیزای خوب ک خودمونو ازش محروم می کنیم، ولی دلم نیومد از چترها بد بگم، فوقع ما وقع :|

هر چن الانم این حالت رو داره و اخرش میتونه اشاره به پشت سر گذاشتن موانع یا استفاده ازونا برا بهتر کردن اوضاع کنه ولی انقد از چترها و همینطور ادمای چتر به دست توش خوب گفتم که دیگه این ازش برداشت نمیشه و شبیه داستان کودکان شده :)))


پ.پ.ن: با تشکر از مستر منوچهری :دی بابت سرودن بیت " خیزید و خز ارید..." که باعث شد من یه چیزی بنویسم بالاخره، هر چند افتضاح شد!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۰۵
فو فا نو

فکر که می کرد، ناراحت که می شد، عصبی که می شد، بی حوصله که می شد، حتی وقتی اونقدر حوصله اش زیاد بود که سرریز می شد، خلاصه هر چی که می شد دستش می رفت روی سرش و هی سرش رو میخاروند. حتی میگه مامانش گفته بوده که وقتی تازه به این دنیا اومده بوده هم دستش روی سرش بوده. دیگه راست و دروغش با خودشون.

به هرحال انقد این کار رو کرده بود که سرش زخم شده بود. به همین خاطر تازگی یاد گرفته بود به جای خاروندن  سرش، زخم های اون رو بکنه. با توجه به تعریف های اون مثل اینکه همه از این کار اون بدشون می اومد و هی بهش میگفتن که « نکن. مریض میشی. کزاز می گیری. کوفت می گیری. زهرمار می گیری. اصلا یک نگاه به موهات بکن. لاشون پر از کوته ی زخم شده. نکن این کار رو. زشت می شی ها. کسی نمیاد باهات ازدواج کنه آخرها.»

ولی مثل اینکه همه ی اینا تاثیر برعکس داشته و اون با شنیدن این حرف ها نه تنها دست از این کارش برنمیداشته بلکه باعث میشه یه حسی توش به وجود بیاد که عصبی شه و بیشتر سرش رو آش و لاش کنه.

تنها کسی بهش سرکوفت نمیزد من بودم. یعنی اصلا زبونی ندارم که بتونم باهاش حرف بزنم. چرا البته، زبون که دارم، منظورم اینه که توانایی حرف زدن ندارم. برا همین نمیتونستم باش حرف بزنم. خلاصه اینجوری بود که شروع کردم به نوشتن. نوشتن حرف های اون و حرف هایی که خیلی وقتا از تو دلم تا تو دهنم میومدن و میخواستن خودشونو به گوش اون برسونن ولی چون نمیتونستن از دهنم بیرون بیان برگشت میخوردن و برمیگشتن سر جاشون.

البته از وقتی به فکرم رسید بنویسم دیگه نمیذارم برگردن سر جاشون. وسط راه، مسیرشونو کج میکنم و میفرستمشون تو دستم که برسن به انگشتام و بعدش به خودکار و اخر سر هم که به کاغذ. میننویسم که بمونه واسه بعدها، که بعدا همشونو بخونه. هم به خاطر اینکه حرف هایی که الان نمیتونم بهش بزنم رو بعدا بدونه، هم چون خودم چیزی از بچگیم یادم نبود دوست دارم حداقل اون بچگیش یادش بمونه.

اخه حس بدیه که آدم بچگیش یادش نباشه، نیس؟ انگار یه تیکه از عمرتو گم کرده باشی. میشه گفت یه جورایی براش مثل دفتر خاطرات هستم. اونم نامردی نمیکنه و هر چی براش اتفاق می افته و هرچی که به ذهنش میرسه رو تند تند بهم میگه و یه ذره هم مهلت نمیده بهم. خلاصه هر روز دست درد دارم به خاطر این وروجک. جدیدا هم که تصمیم گرفتم این ماجرای سر زخم کردنش را بفرستم مجله ی شما، میبخشید که درهم برهم حرف میزنم، چون اولین بارمه دارم برا یه عالمه آدم مینویسم اینطوریه. شاید بعدا بقیه ی ماجراهاش رو هم فرستادم. اصلا شاید کتابش کردم بعد ها ماجرای این دخترک شیطون رو، خدا رو چه دیدید؟

خب داشتم میگفتم، این ماجرای سر زخم کردنش ادامه داشت تا اینکه امروز اومد پیشم و گفت که خواب دیده سرش باهاش حرف زده. سرش بهش گفته بود وقتی این کار رو میکنه دردش میاد پس دیگه این کارو نکنه. بهش گفته بود وقتی بیداره مثل من باهاش نمیتونه حرف بزنه. یعنی حرف میزنه ها ولی چون زبونش با اون فرق داره نمیتونه بهش بفهمونه که چی میگه ولی وقتی میخوابه چون تو خواب زبون همه یکی میشه میتونند زبون هم رو بفهمن. حتی انگار از اون موقع خواب منم میبینه و صدای منم تو خواب میشنوه و حتی جالب تر از اون منم با سرش دوست شدم تو خواب انگار .خلاصه از اون به بعد بود که اون نه تنها دیگه این کارو نکرد بلکه یاد گرفته به جای خراش دادن سرش دست بکشه روش و نازش کنه. آخه میگه نوازش کردن سر یه جور محبته و برای نشون دادن دوست داشتن به کار میره. برای همینم هست که سرشو ناز میکنه. منم از وقتی اینو فهمیدم  همش سرش رو نوازش می کنم که محبتم رو هم به خودش نشون بدم هم به دوست جدیدش و جدیدم.

                                                                              

راستی از اون موقع به تعریف هایی که همیشه میکنه خواب هایی که از سرش و من میبینه هم اضافه شده و دست درد من بیشتر ولی عیب نداره. عحیبه ولی یه جورایی دردش خوشحال کننده اس چون تا قبل از آشنا شدنم با اون من همش یه گوشه مینشستم و به دیوار زل میزدم. نه کاری برای انجام دادن داشتم نه کسی رو داشتم که باهام حرف بزنه، برای همینم هست که الان خوشحالم و درد دستمو هم دوست دارم چون یادم میندازه که الان چیزهای با ارزشی دارم .


----------------------

یادم نیس مال کی هستش، شاید پارسال :/

فرستاده بودمش برا یادبان برا همین حرف مجله زدم توش.

ولی، نشد ک بشه...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۰۱:۴۶
فو فا نو



پیش نوشت: نقاشی از بهاره


جمعیتشان زیاد بود و رشدشان هم سریع، به همین خاطر بود که برای رشدشان یک مرز نامحسوس گذاشته بود و نمی‌گذاشت از آن حد بلندتر شوند، چون اگر از آن مرز توافقی می‌گذشتند شروع می‌کردند به سقوط کردن.

همیشه وقتی به او می‌گفتند: «موهاتو کوتاه نکن، حیفه.»

در جواب می‌گفت: «اگه لااقل پرواز بلد بودن دلم نمی‌سوخت. برای همین حاضرم همه رو یه جا قیچی کنم و بریزم تو دریا که واسه خودشون اونجا رها باشن و شنا کنن ولی نذارم رو زمین یا تو سطل آشغال برن و گم بشن.»

اهل تیشان فیشان کردن‌شان هم نبود و می‌گفت: «خوشم نمیاد از این چیزهای شیمیایی به موهام بمالم. اونا باید طبیعی بار بیان و رشد کنن».

موهایش حتی اگر بلند هم می‌شدند، خوب حالت نمی‌گرفتند، چون همیشه فقط با دستش آن‌ها را شانه می‌زد و کلی از وقتش صرف باز کردن موهایش با انگشت‌هایش از هم می‌شد.

اکثرا موهایش در هوا پریشان بودند ولی گاهی وقت‌ها هم می‌بافتشان. همین و بس.

یعنی نه رنگ‌شان می‌کرد، نه شینیون و هزار و یک نوع مدل دیگر که مد بود. پس به همین خاطر خیلی هم بلند یا کوتاهی‌شان فرقی نداشت ولی خودش خیلی دوست داشت برای یک دفعه هم که شده موهایش را بلند کند ولی خب، تا حالا که به همان دلیل بالا نشده بود.

یک روز با وجود این که وقت کوتاه کردن موهایش رسیده بود آن‌ها را کوتاه نکرد، بلکه گذاشت تا روز به روز بلند و بلندتر بشوند.

وقتی به او می‌گفتند: «چه شد که عقیده‌ات عوض شد؟»

او هم در جواب می‌خندید و می‌گفت: «تا دیروز می‌گفتین چرا کوتاه می‌کنی، حالا که دارم بلند می‌کنم می‌گین چرا بلند میکنی؟ »
و جوابی بیشتر از این نمی داد.

برای ریزش موهایش هم یک راه حل جدید پیدا کرده بود، موهایش هر کجا که می‌افتادند دانه به دانه با دقت آن‌ها را جمع می‌کرد و می‌ریخت در قلک پلاستیکی که برای این کار خریده بود.

خلاصه که این روزها اکثر وقتش صرف مراقبت از موهایش می‌شد و هرکس به او میگفت بیا برویم بیرون به او جواب رد می داد تا این‌که بالاخره وقتی دیروز مادرش طبق قولی که به هم داده بودند آمد و گفت که «بالاخره وقتش شد» سریع با ماشین و قیچی رفت در حمام.

 
اول قیچی را برداشت و تا جایی که میشد موهایش را که حدود 30 ، 40 سانتی متر بود به دستان تیز قیچی سپرد، بعد از چیدن آن‌ها فقط یکم از موهایش بر روی سرش باقی مانده بود که سیخ سیخ و سر در هوا بودند که آن‌ها را هم با ماشین زد. حتی ابروهایش هم تمام و کمال با ماشین زد و توی ذهنش گفت الان دیگر کاملا شبیه هم شده‌ایم و بعد از تکرار این کلمات با صدای بلند، لبخندی زد و موهایی که کوتاه کرده بود را برداشت و رفت سراغ قلک‌اش و با همان قیچی که موهایش را با آن از وجودش جدا کرده بود آرام آرام ته آن را پاره کرد و بعد از آن موهایی که جمع کرده بود را از داخل آن درآورد.

بعد از این کار اول رفت چسب آورد و زخم قلک را با چسب پوشاند و دستی هم بر رویش کشید و بعد با دقت مشغول درست کردن یک کلاه گیس با موهای خودش شد.

کارش که تمام شد شروع کرد به بافتن موها و گیس‌شان کرد. بعد با نمد کله یک آدمک خندان را درست کرد و چسباند به کشی که به وسیله آن موها را بسته بود. برای موهای آدمک هم از خرده موهای سرش که با ماشین زده بود استفاده کرد، این کارش هم که تمام شد بلند شد و به سوی بیمارستان راه افتاد.

وقتی رسید به آن‌جا و رفت داخل اتاق، خواهرش را دید که رو به پنجره نشسته و پشتش به اوست.

صدایش زد، خواهرش برگشت، باورش نمیشد، خواهرش هم باورش نمی‌شد. هر دو با تعجب به کلاه گیس‌هایی که در دست‌شان بود نگاه می‌کردند، بعد از چند دقیقه سرشان را بلند کردند و در چشم‌های همدیگر زل زدند و هر دویشان همزمان زدند زیر خنده، حالا نخند کی بخند و وقتی یک دل سیر خندیدند بالاخره به خودشان آمدند او

آرام آرام رفت طرف خواهرش و کلاه گیسی که درست کرده و آورده بود را بر سرش گذاشت.

خواهرش هم تصمیم گرفت کلاه گیسی که سفارش داده بود با موهای خودش بسازند را بر سر او بگذارد، پس از او خواست خم شود تا بتواند آن را بر سرش بگذارد. وقتی او خم شد آن یکی خواهر ماجرا، روسری خواهرش را باز کرد و سر بی موی او را بوسید و آن را بغل گرفت و باز هم خندید.

آنقدر خندید و خندید تا اشک از چشماش آمد و به سرفه افتاد و همینطور که نفس نفس می‌زد دهانش را برد دم گوش او و گفت: «مم...نو...نم»و کلاه گیسی که دستش بود را گذاشت بر سر او. بعدش هر دوی آن‌ها بر روی تخت، کنار هم نشستند و دست‌های‌شان را دور گردن یکدیگر انداختند و دوباره و دوباره با هم خندیدند، دیگر کسی قادر به تفکیک آن‌ها از هم نبود. چه از دور، چه از نزدیک، فقط یک خنده ی بزرگ بود که دیده می‌شد.



Illustrations by Raquel Aparicio

اواخر اسفند /  93 اونجا

ویرایش :  21/ آذر / 94 همینجا

میفرستیمش برای یادبان، باشد ک مقبول افتد.



تقدیمی بود ب رها یا همون ورونیک


این عکس رو هاجرک بهم داد وقتی این متن رو خوند :)



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۰۱:۳۶
فو فا نو

قبل تر ها ، آن قدیم ها که بهش گذشته یا نوستالژی یا خاطره هم می گویند ، رنگش قرمز بود ولی حالا مدتی است که کم کم شروع کرده به تغییر رنگ دادن.

دیروز مانند کرمی که به مرور زمان پروانه می شود دگردیسی اش تمام شد و بالاخره رنگ قرمزش پشتِ سیاهی ها پنهان شد یا راحت تر بگویم : سیاه ِ سیاه شد.

تراش قصه ی ما آن قبل تر ها که هنوز قرمز بود و سیاه نشده بود، به خاطر رنگش هرجا که میرفت راحت به چشم می آمد چون رنگ قرمز یک تندی خاصی دارد که از ده فرسخی هم قابل تشخیص است. جوری که بیشتر همه ی رنگ ها به چشم می آید . مثل خورشید که بیشتر همه ی ستاره ها به چشم می آید.

خلاصه خواستم بهت بگویم که همچین تراشی بود ولی الان دیگر اصلا به چشم نمی آید، چون جایی که او را انداخته اند مثل رنگ جدیدش سیاه ِ سیاه است برای همین حتی اگر کسی هم از آنجا رد بشود و حتی اگر او را ببیند هم متوجه اش نمی شود و با خودش فکر می کند که حتما او هم جزوی از سیاهی آنجاست و شخصیتی جدا از سیاهی های آنجا ندارد.

هر جا قانونی دارد دیگر، درست است؟ قانون سرزمین آن ها هم این بود که سیاه ها را از خودشان دور کنند. فکر می کردند سیاه نحس است و بدبختی می آورد.

خلاصه هر کس که در این سرزمین سیاه می شد یا سیاه به دنیا می آمد عاقبتش همین بود.

البته کسان دیگری هم بودند که عاقبتشان این بود که به اینجا بیایند. مثل همین امروز بود که یکهو مداد سفید بی سری به آنجا آمد و خب قاعدتا چون سر نداشت پس چشم هم نداشت و به همین خاطر جلوی پایش را ندید و پرت شد در دهان او.

بعد از این اتفاق مداد چون فکر میکرد اسیر شده همه اش تلاش می کرد که از دهان او بیرون بیاید ولی چون دستی نداشت که به کمک آن بتواند خودش را بکشد بیرون حرکت هایش فقط باعث چرخشش در دهان او میشد. مداد همینطور که می چرخید و می چرخید و می چرخید  یکهو حس کرد که  چشم هایش دارند دنیا را می بینند ولی خب چون داخل دهان او سیاه بود باز هم دنیا را سیاه می دید ولی این سیاه با آن سیاه برایش خیلی فرق داشت. برای همین هم بود که فهمید که دارد دنیا را می بیند.

این سیاه یک جور حس خاص داشت.

این سیاه او را یاد کسی که قدیم ها از او نگهداری میکرد می انداخت.

یاد حسی که حمایت های او وقتی که خیلی قد بلند بود به او می داد. که بهش میگفت نباید هر جایی دلت خواست بروی. باید خودت را در جاهای خوب جا بگذاری نه هرجایی که دلت خواست. به این خاطر که  وقتی کوتاه و کوتاه تر و آخر سر هم تمام شدی حس خوبی از تو به جا مانده باشد، هم برای خودت و هم دیگران.

مداد سفید بعد از به یاد آوردن این ماجرا به تراش قصه ی ما لبخند زد و بعد از آن آنقدر چرخید و چرخید و چرخید تا تمام شد ولی این پایان ماجرا نبود چون مداد ما هم حس خوبی از خودش به جا گذاشته بود و هم حتی میشود گفت یه جورایی خودش را در تراش ما به جا گذاشت و به خاطر همین باعث شد که تراش قصه ی ما از جایش بلند شود و برود تا مداد های دیگری مانند مداد سفید را پیدا کند و چشم آن ها را هم به روی دنیا باز کند.


سفید و سیاه


+ عکس از اینجا


+ احتمالا پارسال نوشتمش !



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۲۰:۱۶
فو فا نو