ل ا ف ک ا د ی و
«ببینید، من نمی خواهم هیچ شیری را بکشم و قطعا نمی خواهم هیچ یک از شما شکارچی ها را هم بخورم. من نمی خواهم در جنگل بمانم و خرگوش خام بخورم و صد البته نمی خواهم به شهر برگردم و دوغ سر بکشم. نمی خواهم با دمم بازی کنم، اما ورق بازی را هم دوست ندارم. من فکر می کنم با شکارچی ها نیستم و به گمانم مال دنیای شیر ها هم نیستم. من به هیچ جا تعلق ندارم؛ هیچ جا.»
این را گفت، سرش را تکان داد، تفنگش را زمین گذاشت، کلاهش را از سرش برداشت، چند بار دماغش را بالا کشید و بعد راه خود را گرفت و از تپه دور شد؛ به دور از دار و دسته ی شکارچی ها و به دور از گروه شیرها. همچنان که به راه خود ادامه می داد، از دور دست ها صدای شکارچی ها را می شنید که شیر ها را به گلوله می بستندو صدای شیر ها را میشنید که شکارچی ها را می خوردند.
او به راستی نمی دانست به کجا می رود. اما این را می دانست که به جایی می رود، چون هر کس به هر حال باید به جایی برود، مگر نه؟
او حقیقتا نمی دانست چه اتفاقی خواهد افتاد، ولی دست کم می دانست که به هر حال اتفاقی خواهد افتاد. چون همیشه اتفاقی می افتد، این طور نیست؟
سرگذشت لافـکادیـو / شل سیلور استاین
ماشالله ازون متن هایی بود که به خواننده سرگیجه می داد! ضربه آخر هم اون تهش می زنه به مخاطب!
چقدر حس می کنم شبیه یک بخشی از زندگیم بود!