چشماش به جای سگ، گربه داشت...
شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۳۰ ق.ظ
گربه، همیشه حواسش به ماهی گلی هایی که نقش مغز رو تو سر اون بازی می کردن و به مرور زیاد تر می شدن و اصلی ترین کارشون هم، "فراموش" یه، بود. اینکه گربه می خواست باهاشون دوست شه یا بخورتشون رو، هنوز کسی نفهمیده. شاید می ترسید وقتی باهاشون دوست شد، اون رو از یاد ببرن؛ برای همین نمی رفت جلو...
ماهی ها علاوه بر کار اصلی، که خب البته زحمتی برای کار اصلیشون نمیکشیدن و خدا دادی بود، هر کدومشون تو کل عمرش برای خودش یه هوش و حواس بر می داشت و بعد یه مدت، پرتش می کرد تو گلدون.
هر حواس، می شد یکی از اجزای گل. اونایی که علاوه بر کار اصلیشون، سهمیه هوش و حواسشون رو هم پرت می کردن تو گلدون، بعد از اون می شدن مسئول آب دادن به گل؛ یعنی با دمشون، یکم از آبی که توش زندگی می کردن رو، می پاشیدن به گل تو گلدون...
پ.ن: یهویی نوشت...
۹۵/۰۳/۱۵
چند دقیقه دائم محو عکس بودم و هی بالا و پایینش میکردم و جملات زیرش رو تصور میکردم که اگه این تصویر متحرک (gif) بود چه جوری میشد :))
کارت خیلی درسته، حال کردم با این مطلبت ^_^