در یخچال را باز میکند و آن را از بالا تا پایین برانداز می کند و بدون برداشتن چیزی از داخل آن دوباره درش را می بندد. چند ثانیه ای جلوی یخچال راه می رود و دوباره می ایستد و در آن را باز می کند و دوباره نگاه و دوباره چیزی برنداشتن و دوباره بستن.
از آن جا دور می شود و به سمت کابینت ها می رود و درشان را باز می کند و بعد بسته، کماکان بدون برداشتن چیزی.
از آشپزخانه خارج و وارد هال می شود. پشتِ پشتی و مبل ها و حتی زیر فرش را هم می گردد، ولی باز هم دست خالی به سمت تلویزیون می رود و روشنش می کند و کانال ها را عقب جلو می کند. اندکی تعلل و باز هم گویی چیزی که می خواهد را پیدا نمی کند!
تلویزیون را خاموش می کند و به سمت یکی از اتاق ها می رود. کمد، تخت خواب، لای لباس ها و گوشی و کامپیوتر و کتاب ها و وسایلش، همه را نگاه می کند ولی باز هم...
خمیده تر از همیشه قصد بیرون رفتن از آن جا را می کند. لحظه آخر بر می گردد و دوباره نگاهی به درون اتاق می اندازد که به ناگاه نگاهش به چشمان درون آینه ی بر روی کمد می افتد، به سرعت می دود و به جلوی یخچال بر میگردد. در یخچال را باز و بطری آب را بیرون کشیده و به دهانش نزدیک می کند و محتویات آن را به طرف دهان و گردنش سرازیر می کند. مقداری از آب به داخل دهانش می رود مقداری از آن هم از گردنش به مثابه رودی جاری شده که به دریا می ریزد به طرف سینه اش می رود. به سرفه می افتد. سینه اش خس خس می کند، درد دارد.
دوباره خودش را به آینه می رساند و بالاخره انگار چیزی که می خواست را پیدا می کند! از سینه اش جوانه سبزی بیرون زده است!
مدتی نگاهش می کند که به یکباره حس می کند نفسش تنگ شده است. همانطور که نفس نفس می زند آن را از سینه اش جدا می کند و درون گلدان پر از خاکی که گوشه ی اتاقش بود می کارد و روی سفال گلدان می نویسد "برسد به دست بعدی ها" و سپس تبدیل به خاک می شود!
مدتی بعد از این اتفاق فردی به آنجا می آید و خاک ها را جمع می کند و می برد به اتاقی دیگر و آن ها را درون گلدان خالیِ گوشه اتاق می ریزد...
پ.ن: شاید به نظر برسه طرحش با دیدن این تصویر سازیا به ذهنم رسیده ولی اینطور نیست! طرحش حین گوش دادن این آهنگ به ذهنم رسید و بعدش که خواستم پستو بذارم یادم اومد این عکسا رو دارم و خب بعد که دیدم بش میخوره گفتم ازشون استفاده کنم.
پ.پ.ن: داستان "حسن یوسف" ویرایش و تغییراتی توش ایجاد شد! اگر خواستید دوباره بخونیدش...
پ.پ.پ.ن: لپ تاپ رو بهم برگردوندن! پس هستم، ولی نه مثه قبل...