Memento mori

~ زندگی کن ~

Memento mori

~ زندگی کن ~

Memento mori

به قول دوستان مرزی بین تخیل و واقعیت نمی بینم!

+ اگر حرفی داشتید اون بالا می تونید من و پیدا کنید :)

پیام های کوتاه

در حال خواندن داستانی بودم که در آن به چیزی بر خوردم که از آن خوشم نمی‌آید؛ استفاده از اسم حیوانات برای فحش دادن!

به فکر فرو رفتم...اسم حیوانات؟! یعنی اسم همهٔ خرهای دنیا "خر" است؟! مگر ما به همهٔ خودمان "آدم" می گوییم که به همه " خر" ها "خر" می گوییم؟ اگر به خاطر شباهت است که ما هم در خیلی چیزها ممکن است شبیه همدیگر باشیم؛ پس چرا اسم‌های متفاوت بر روی هم می‌گذاریم؟ کما اینکه مورد داشتیم هم اِسم هایی بودند که متفاوت از هم از آب درآمده‌اند و کسانی هم بوده‌اند که اسمشان 180 درجه با هم فرق داشته ولی در درون شباهت زیادی به هم داشته‌اند؛ پس چرا در انتخاب اسم هیچوقت به این چیزها توجه نمی‌شود؟ چرا جریان منطقی نیست؟ و اصلاً چرا هر حیوانی نباید اسم مخصوص به خود را داشته باشد؟

شاید که هرچه هست از اهلی بودن* و نبودن است؛ که تا کسی اهلی یا به عبارتی مورد علاقه کسی نباشد اسم مخصوص هم نمی‌گیرد.

فکر کنم اسم مخصوص یعنی حالا می‌شود گفت تو در غل و زنجیر کسی هستی که آن نام را با احساس مخصوص به خودش از پیشینه آن اسم، برایت انتخاب کرده.

خوب یا بد این غل و زنجیر شدن را نمی‌دانم؛ نمی‌دانم، شاید حتی غل و زنجیر تعبیر مناسبی نباشد، فقط میدانم در پس یک نام گذاری به ظاهر ساده احساسات زیادی نهفته است؛ برای هر دو نفر، که حتی شاید متوجه اش نشوند.

شاید که حیوانات هم خودشان بر روی خودشان اسم مخصوص می‌گذارند؛ یا خدا برایشان گذاشته و ما خبر نداریم؛ و در نهایت شاید خدا ازادشان گذاشته به حال خودشان که اینگونست...

و اگر مورد آخر درست است پس چرا یک سری حیوانات مثل "خر" را در جُرگه حیوانات اهلی می دانند؟ مگر نه اینکه تا کسی برایت اسم نگذارد نمی شود "اهلی" شد؟

راستی! چرا اصلا به حیوانات وحشی می گویند "وحشی" ؟ از کجا معلوم؟! شاید آن‌ها هم "اهلی" باشند...

 

* اهلی کسی شدن اصطلاحی برگرفته از کتاب "شازده کوچولو" نوشته: آنتوان دو سنت اگزوپری


پ.ن: یادداشتم برای مسابقه نقطه سر خط که لحظه اخر جفت و جورش کردم و فرستادم و در اخرم برگزیده نشد :))

پ.پ.ن: شیفته ی نتیجه گیری اخرشم :)) که شاید حیوانات وحشی هم اهلی باشند! کلا زدم همه چی رو کنفیکون کردم :)))))
پ.پ.پ.ن: با تشکر از اقای مداحی بابت انتخاب عنوان :))


۱۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۲۱
فو فا نو

خیلی بده که نمیتونم حس خوب بده ترین و مفید ترین و کلا بهترین باشم.

این برای من خیلی بده که نمیتونم به وظیفه ام یا شایدم بهتره بگم هدفی که دارم تو زمین به درستی عمل کنم که حتی تو یه گروه کوچیک هم نمیتونم اینا که گفتم باشم.

من، الان، حس میکنم خیلی بدرد نخورم ولی خب امروز فهمیدم همین که بد بهتر از مناشو نمیخوام و از موفقیت هاشون که بدون دخالت من بوده، که از جلو زدنشون از من تو مواردی که گفتم خوشحال میشم هر چند که بعضا به خاطر خودم بغضم میگیره (!) یعنی با اشک و لبخند و هیجان نظاره گر موفقیت هاشونم، به نظر می رسه که لااقل تو انسان بودنم موفق بودم!

برای همین فکر میکنم حالا که انسانم بتونم به هدفمم برسم، لااقل تو یه گروه کوچیک، کم کم، کم کم...



* همین امروز دانه اش را کاشتم...


پ.ا: باید مواظب بود سبقت گرفتن از بقیه برای خوبی کردن، باعث تصادف نشود...



۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۴۱
فو فا نو


«ببینید، من نمی خواهم هیچ شیری را بکشم و قطعا نمی خواهم هیچ یک از شما شکارچی ها را هم بخورم. من نمی خواهم در جنگل بمانم و خرگوش خام بخورم و صد البته نمی خواهم به شهر برگردم و دوغ سر بکشم. نمی خواهم با دمم بازی کنم، اما ورق بازی را هم دوست ندارم. من فکر می کنم با شکارچی ها نیستم و به گمانم مال دنیای شیر ها هم نیستم. من به هیچ جا تعلق ندارم؛ هیچ جا.»

این را گفت، سرش را تکان داد، تفنگش را زمین گذاشت، کلاهش را از سرش برداشت، چند بار دماغش را بالا کشید و بعد راه خود را گرفت و از تپه دور شد؛ به دور از دار و دسته ی شکارچی ها و به دور از گروه شیرها. همچنان که به راه خود ادامه می داد، از دور دست ها صدای شکارچی ها را می شنید که شیر ها را به گلوله می بستندو صدای شیر ها را میشنید که شکارچی ها را می خوردند.

او به راستی نمی دانست به کجا می رود. اما این را می دانست که به جایی می رود، چون هر کس به هر حال باید به جایی برود، مگر نه؟

او حقیقتا نمی دانست چه اتفاقی خواهد افتاد، ولی دست کم می دانست که به هر حال اتفاقی خواهد افتاد. چون همیشه اتفاقی می افتد، این طور نیست؟



سرگذشت لافـکادیـو / شل سیلور استاین

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۰۴:۳۰
فو فا نو

+


خدیجه ی خوب :)


حتی اگر دور باشیم از هم، اسمون من و تو رو بهم میرسونه، با نگاه کردن بهش...




پ.ن: من خوشم از تبریک گفتن و تبریک شنیدن درباره ی تولد جسمی نمیاد! ولی دلایلی هم دارم ک میتونه بعضی وقتا این کارو شیرین کنه، این تبریک یکی ازون تبریکاس که ب خاطر دلایلش شیرینه :)

پ.پ.ن: دوست داشتم بیشتر ازینا بنویسم ولی خجالت کشیدن مانع میشه -___-

پ.پ.پ.ن: پستام نیم قرنه شدن خخخ پست نیم قرنیم تقدیم به تو :))))

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۰۵:۰۷
فو فا نو
نشسته کلی برام داستان گفته از دخترایی که با هم خواهرن و یکیش ملکه خورشیده و یکیشم ملکه یخ و چون متضادن نمیتونن همو بغل کنن و الباقی (حوصله گفتنش نیس) که با این داستان عروسک بازی کنیم.
ما هم متعجب و مُتِحَسِّن (!) مُکیَیِّف (!) و مُغِبَطِه (!) شدیم که ایول اقا عجب داستان فی البداهه قشنگی گفتی تو این سن و شروع به تشویق که حتما چند وقت دیگه که سوادت بیشتر شد بشین رو کاغذ بنویسش و اینا که اخرش گفت از انیمیشن Frozen بوده، نه از خودش! :|

پ.ن: این قیافه اخر حق منه! تا من باشم پیش داوری نکنم یا مثلا بپرسم همون اولش که از خودته یا نه!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۲۸
فو فا نو
دفعه اول که زنگ زد، گوشیم پیشم نبود. وقتی بعدا شمارشو رو گوشیم دیدم چشمام از بادومی بودن دراومد و گردویی شد! اخه اون خیلی مشهور بود؛ یعنی چیکار می تونست با من داشته باشه؟! یعنی انقدر براش مهم بودم که شخصا روز اول سال نو بهم زنگ زده تا عیدو تبریک بگه؟ یا نه!شایدم دستش خورده و اتفاقی بوده! تو همین فکرا بودم که دوباره زنگ زد، با دستپاچگی گوشی رو جواب دادم.
مثل اینکه روش نشده بود گوش در گوش باهام حرف بزنه چون صدای ضبط شدشو برام گذاشته بود و می گفت باید بری تو مای ایرانسل تا هزار تومن عیدی تو بگیری یا یه همچین چیزی. راستش انقدر استرس داشتم که درست نفهمیدم، چون منو این همه خوشبختی محاله!

پ.ن: اصل داستان واقعیه و دوبارم جدی زنگ زد بم، با شماره 7031
۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۱۱
فو فا نو
باس بگن نوسال!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۳۱
فو فا نو

مادربزگه رو به داداشم: اتاقو نکش جلو، حال رو بکش جلو!

من و داداشم و مامانم: O_O


پ.ن: قبلش من بحث ساعت رو داشتم میکردم ولی فک نمیکردیم مادربزرگم دیگه انقد بره تو جو بحث ک حتی تو جمله اش اسم ساعتم نیاره :))) حتی تو جمله اولشم ساعتو نگفته ک بگیم تو جمله دوم ب خاطر قرینه لفظی حذفش کرده :))) واز خوب شد جلوش رو گفت وگرنه فکرم پی کشیدن نقاشی ازینام میرفت :))) یعنی چه تخیلاتی ک با این حرفش ب ذهنم نیومد! یه لحظه رفتم تو یه دنیای دیگه @_@

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۳۹
فو فا نو

غول 7 ساله انقدر دور و بر غول 18 ساله ی در آستانه ی 19 ساله شدن پلکید و انقدر با او حرف زد و انقدر دستش را جلوی گوشی او تکان تکان داد و جلوی دیدش را گرفت که غول 18 ساله ی در آستانه ی 19 ساله شدن گوشی اش را کنار که نه ولی از آن برای خوشحال و سرگرم کردن غول 7 ساله استفاده کرد... که خب البته من فکر می کنم خود غول 18 ساله ی در استانه 19 ساله شدن بیشتر از او خوشحال و سرگرم شد و حس های خوب خاک شده در دلش را با خوشحالی اش آبیاری کرد و باعث شد آن ها دوباره جوانه بزنند، وگرنه که نمی توانست آبستن قول جدیدی باشد، نه؟


بهم سلام می دهند.



با هم بازی می کنند و ...



و قول به دنیا می آید... به جای غول ها، شبیه پروانه ها نیست؟



پ.ن: سلاااااااااااام :)


پ.پ.ن: 


"بپاشید و بَشاش (با) شید که هنگام بهار شُد


نعمت دوباره شِکفتن از جانب الله وزان شُد"


ارجاع به +  


 وقتی بهار یا حتی شاید بهاره* میاد، خواهی نخواهی بهاری میشی! چون اکسیزنی که بت می رسه از روح درختا یا نهالای تازه سبز شده رد شده... بهاری شدنتون مبارک :)


* = غول 7 ساله


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۰۵:۴۰
فو فا نو

من نمیدونم چرا بعضی عزیزان فکر کردن به خاطر انتقاد به نوشته هام مطالب وبم رو پاک کردم. انقد منو بی جنبه دیدین؟ واقعا متاسفم برا خودم که معلوم نی چکار انجام دادم که دقیقا برعکس چیزی که هستم راجع بهم فکر میکنین چون من واقعا عاشق انتقاد از مطالبم هستم و  تلاش برای درست کردن ایراداتشون، گواهش هم پستای قدیمیم و نظراتشون تو جیمه که حتی به دو سه نفر رسما گفتم بیاین نقد کنید نوشته هامو. یعنی من از همون اول نوشتنم تو جیم نقد به مطالبم زیاد دیدم ولی تا حالا نشده ناراحت شم به خاطرشون و بگم دیگه نمی نویسم!

من اگر میدونستم با رفتنم به این شکل مایه عذاب وجدان بعضی از دوستان میشم و فک میکنن برا انتقاد از نوشته هام این کارو کردم، نوشته هامو میذاشتم باشه و بی سروصدا غیب می شدم که برداشت اشتباه نکنید!

الان مسئله روشن شد که این کارم برا انتقاد از نوشته هام نیست دیگه؟ مسئله چیز بزرگ تریه راجع به خودم. من فقط همه چیز رو به حالت تعلیق دراوردم که ببینم چکار می تونم برا خودم بکنم؛ که ببینم میتونم ادامه بدم یه سری چیز ها رو که نوشتنم جزوشون میشه یا نه؟ که ببینم ادامه دادنم به درد می خوره اصلا یا نه!

همین...

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۲۷
فو فا نو