مثل اینکه روش نشده بود گوش در گوش باهام حرف بزنه چون صدای ضبط شدشو برام گذاشته بود و می گفت باید بری تو مای ایرانسل تا هزار تومن عیدی تو بگیری یا یه همچین چیزی. راستش انقدر استرس داشتم که درست نفهمیدم، چون منو این همه خوشبختی محاله!
مادربزگه رو به داداشم: اتاقو نکش جلو، حال رو بکش جلو!
من و داداشم و مامانم: O_O
پ.ن: قبلش من بحث ساعت رو داشتم میکردم ولی فک نمیکردیم مادربزرگم دیگه انقد بره تو جو بحث ک حتی تو جمله اش اسم ساعتم نیاره :))) حتی تو جمله اولشم ساعتو نگفته ک بگیم تو جمله دوم ب خاطر قرینه لفظی حذفش کرده :))) واز خوب شد جلوش رو گفت وگرنه فکرم پی کشیدن نقاشی ازینام میرفت :))) یعنی چه تخیلاتی ک با این حرفش ب ذهنم نیومد! یه لحظه رفتم تو یه دنیای دیگه @_@
غول 7 ساله انقدر دور و بر غول 18 ساله ی در آستانه ی 19 ساله شدن پلکید و انقدر با او حرف زد و انقدر دستش را جلوی گوشی او تکان تکان داد و جلوی دیدش را گرفت که غول 18 ساله ی در آستانه ی 19 ساله شدن گوشی اش را کنار که نه ولی از آن برای خوشحال و سرگرم کردن غول 7 ساله استفاده کرد... که خب البته من فکر می کنم خود غول 18 ساله ی در استانه 19 ساله شدن بیشتر از او خوشحال و سرگرم شد و حس های خوب خاک شده در دلش را با خوشحالی اش آبیاری کرد و باعث شد آن ها دوباره جوانه بزنند، وگرنه که نمی توانست آبستن قول جدیدی باشد، نه؟
بهم سلام می دهند.
با هم بازی می کنند و ...
و قول به دنیا می آید... به جای غول ها، شبیه پروانه ها نیست؟
پ.ن: سلاااااااااااام :)
پ.پ.ن:
"بپاشید و بَشاش (با) شید که هنگام بهار شُد
نعمت دوباره شِکفتن از جانب الله وزان شُد"
ارجاع به +
وقتی بهار یا حتی شاید بهاره* میاد، خواهی نخواهی بهاری میشی! چون اکسیزنی که بت می رسه از روح درختا یا نهالای تازه سبز شده رد شده... بهاری شدنتون مبارک :)
* = غول 7 ساله
میراندا بدشانسه تو غمگین و افسرده ای
تو تنها و دلشکسته ای !
شومی
بازهم داری دنبال کار می گردی ؟ بزودی دوباره اخراج میشی !
میرندا میراندا
میرندا بدشانسه
اینقدر عبوس نباش خل و چل
تو شومی
تو شومی
بازهم داری دنبال کار می گردی ؟ بزودی دوباره اخراج میشی
این شعر رو بچه های محله شون همیشه براش میخوندن ( سعی کنید با ریتم بخونید :))
میراندا * تنها کسی تو شهر هست ک میدونه روز 28 اکتبر بار 31 هم هست ک داره اینجا تکرار میشه.
میراندا کاراکتری هست توی D Gary man ک همونطور ک گفته شده هرکار میکنه عاقبتش بد میشه و همیشه از کارش اخراج میشه و همیشه هم ناامید میشه ولی همیشه ب تلاش کردن ادامه میده.
همیشه ی خدا هم حسرت این رو داره ک یک کار رو درست انجام بده مث بقیه و برای یه بار یه نفرم ک شده بهش بگه " ممنونم "
و این احساسات باعث میشه هروقت تو خیابون عروسک یا چیزی ک دور افتاده رو میبینه برشون داره و ببره با خودش ب خونه و تعمیرشون کنه و نگهشون داره (شاید هم این ک نشون داد داره عروسک ها رو داره ناشیانه میدوزه تشبیهی بوده از همین کارخرابیاش ک با این ک نمیتونسته درست انجام بده بازم ول کن دوختنشون نبوده)
ب هرحال چرخ گردون میگرده تا روزی ک همینطور تو خیابون داشته میشگشته ( احتمالا دنبال کار ) یه ساعتی رو میبینه ک جلوی یه مغازه تو پیاده رو گذاشته و محو دیدنش میشه ک مغازه دار میبینتش و میاد بیرون و بهش میگه این ساعت رو مغازه دار قبلی همینجور گوشه مغازه ول کرده بوده چون کوک نمیشده و کار نمیکرده چون هیچکس نمیخرتش تو فکره بندازتش دور و اضافه میکنه ک اگر باور نداری پس بیا خودت امتحان کن، میراندا حس میکنه چقد ساعت شبیه خودشه، مغازه دار کلید کوک کردنش رو میده دست میراندا و میراندا کوکش میکنه و ساعت ب کار میوفته!
میراندا شگفت زده میشه و ساعت براش از جونش عزیز تر میشه و حس خاصی بش پیدا میکنه چون برای اولین بار تونسته چیزی رو زنده کنه و فکر میکنه ساعت تنها چیزی هست ک اون رو مهم میدونه و باعث شده ک وجودش بی فایده نباشه، فوقع ما وقع...
حالا چرا از میراندا گفتم؟ چون حس میکنم نه ب این اغراق ولی در کل شبیه من هستش ( پست قبل ) درین حد ک منم اون جریان نگهداری و اگر بشه ترمیم چیزای دورافتاده رو انجام میدم، ب هرحال ب امید پیدا کردن و شدن اینوسنسی ک با من و همینطور بقیه سازگار باشه :)
پ.ن: این داستان رو قدیما در وصف همین چیزای ب درد نخور نوشتم +