Memento mori

~ زندگی کن ~

Memento mori

~ زندگی کن ~

Memento mori

به قول دوستان مرزی بین تخیل و واقعیت نمی بینم!

+ اگر حرفی داشتید اون بالا می تونید من و پیدا کنید :)

پیام های کوتاه

۲۱ مطلب با موضوع «خود نویسی» ثبت شده است

دفعه اول که زنگ زد، گوشیم پیشم نبود. وقتی بعدا شمارشو رو گوشیم دیدم چشمام از بادومی بودن دراومد و گردویی شد! اخه اون خیلی مشهور بود؛ یعنی چیکار می تونست با من داشته باشه؟! یعنی انقدر براش مهم بودم که شخصا روز اول سال نو بهم زنگ زده تا عیدو تبریک بگه؟ یا نه!شایدم دستش خورده و اتفاقی بوده! تو همین فکرا بودم که دوباره زنگ زد، با دستپاچگی گوشی رو جواب دادم.
مثل اینکه روش نشده بود گوش در گوش باهام حرف بزنه چون صدای ضبط شدشو برام گذاشته بود و می گفت باید بری تو مای ایرانسل تا هزار تومن عیدی تو بگیری یا یه همچین چیزی. راستش انقدر استرس داشتم که درست نفهمیدم، چون منو این همه خوشبختی محاله!

پ.ن: اصل داستان واقعیه و دوبارم جدی زنگ زد بم، با شماره 7031
۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۱۱
فو فا نو

مادربزگه رو به داداشم: اتاقو نکش جلو، حال رو بکش جلو!

من و داداشم و مامانم: O_O


پ.ن: قبلش من بحث ساعت رو داشتم میکردم ولی فک نمیکردیم مادربزرگم دیگه انقد بره تو جو بحث ک حتی تو جمله اش اسم ساعتم نیاره :))) حتی تو جمله اولشم ساعتو نگفته ک بگیم تو جمله دوم ب خاطر قرینه لفظی حذفش کرده :))) واز خوب شد جلوش رو گفت وگرنه فکرم پی کشیدن نقاشی ازینام میرفت :))) یعنی چه تخیلاتی ک با این حرفش ب ذهنم نیومد! یه لحظه رفتم تو یه دنیای دیگه @_@

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۳۹
فو فا نو

غول 7 ساله انقدر دور و بر غول 18 ساله ی در آستانه ی 19 ساله شدن پلکید و انقدر با او حرف زد و انقدر دستش را جلوی گوشی او تکان تکان داد و جلوی دیدش را گرفت که غول 18 ساله ی در آستانه ی 19 ساله شدن گوشی اش را کنار که نه ولی از آن برای خوشحال و سرگرم کردن غول 7 ساله استفاده کرد... که خب البته من فکر می کنم خود غول 18 ساله ی در استانه 19 ساله شدن بیشتر از او خوشحال و سرگرم شد و حس های خوب خاک شده در دلش را با خوشحالی اش آبیاری کرد و باعث شد آن ها دوباره جوانه بزنند، وگرنه که نمی توانست آبستن قول جدیدی باشد، نه؟


بهم سلام می دهند.



با هم بازی می کنند و ...



و قول به دنیا می آید... به جای غول ها، شبیه پروانه ها نیست؟



پ.ن: سلاااااااااااام :)


پ.پ.ن: 


"بپاشید و بَشاش (با) شید که هنگام بهار شُد


نعمت دوباره شِکفتن از جانب الله وزان شُد"


ارجاع به +  


 وقتی بهار یا حتی شاید بهاره* میاد، خواهی نخواهی بهاری میشی! چون اکسیزنی که بت می رسه از روح درختا یا نهالای تازه سبز شده رد شده... بهاری شدنتون مبارک :)


* = غول 7 ساله


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۰۵:۴۰
فو فا نو
و تو راهی برای تعدیل و مخلوط کردن این دو با هم نداری وگرنه کار به اینجا نمی کشید ک انقد اختلاف ایجاد شه...
پس باید چیکار کرد؟ چجور به خودت باید فهموند که با این جریان، با این همه اختلاف کنار بیاد جوری که از هم نپاشه تحت فشار این همه تضاد؟
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۴۰
فو فا نو
وقتی فکر میکنی از نظر احساسی داره بهت خیانت، ظلم، اجحاف میشه و خلاصه هیچی سر جاش نیست ولی از لحاظ منطقی همه چیز تقریبا اوکیه یا حتی برعکسش ینی وقتی از لحاظ منطقی بت ظلم میشه و ...
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۲۰
فو فا نو


یک سری چیزای دیگه هم حل شد، برا همین =)

البته تلاش خودم برای عوض شدن رو هم ب شدت می طلبه وگرنه بی سرانجام می مونه



پ.ن: ازونجا ک خونه خودمون نیستم و ب عکسام دسترسی ندارم زدم تصویرسازی ببینم چی پیدا میشه ک ب حال الانم بخوره ک این ب دلم نشست، فوقع ما فوقع :دی

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۳:۱۰
فو فا نو

میراندا میراندا

میراندا بدشانسه تو غمگین و افسرده ای
تو تنها و دلشکسته ای !
شومی
بازهم داری دنبال کار می گردی ؟ بزودی دوباره اخراج میشی !
میرندا میراندا
میرندا بدشانسه
اینقدر عبوس نباش خل و چل
تو شومی
تو شومی
بازهم داری دنبال کار می گردی ؟ بزودی دوباره اخراج میشی


این شعر رو بچه های محله شون همیشه براش میخوندن ( سعی کنید با ریتم بخونید :))


 میراندا * تنها کسی تو شهر هست ک میدونه روز 28 اکتبر بار 31 هم هست ک داره اینجا تکرار میشه.


میراندا کاراکتری هست توی D Gary man ک همونطور ک گفته شده هرکار میکنه عاقبتش بد میشه و همیشه از کارش اخراج میشه و همیشه هم ناامید میشه ولی همیشه ب تلاش کردن ادامه میده.

همیشه ی خدا هم حسرت این رو داره ک یک کار رو درست انجام بده مث بقیه و برای یه بار یه نفرم ک شده بهش بگه " ممنونم "

و این احساسات باعث میشه هروقت تو خیابون عروسک یا چیزی ک دور افتاده رو میبینه برشون داره و ببره با خودش ب خونه و تعمیرشون کنه و نگهشون داره (شاید هم این ک نشون داد داره عروسک ها رو داره ناشیانه میدوزه تشبیهی بوده از همین کارخرابیاش ک با این ک نمیتونسته درست انجام بده بازم ول کن دوختنشون نبوده)


ب هرحال چرخ گردون میگرده تا روزی ک همینطور تو خیابون داشته میشگشته ( احتمالا دنبال کار ) یه ساعتی رو میبینه ک جلوی یه مغازه تو پیاده رو گذاشته و محو دیدنش میشه ک مغازه دار میبینتش و میاد بیرون و بهش میگه این ساعت رو مغازه دار قبلی همینجور گوشه مغازه ول کرده بوده چون کوک نمیشده و کار نمیکرده چون هیچکس نمیخرتش تو فکره بندازتش دور و اضافه میکنه ک اگر باور نداری پس بیا خودت امتحان کن، میراندا حس میکنه چقد ساعت شبیه خودشه، مغازه دار کلید کوک کردنش رو میده دست میراندا و میراندا کوکش میکنه و ساعت ب کار میوفته!

میراندا شگفت زده میشه و ساعت براش از جونش عزیز تر میشه و حس خاصی بش پیدا میکنه چون برای اولین بار تونسته چیزی رو زنده کنه و فکر  میکنه ساعت تنها چیزی هست ک اون رو مهم میدونه و باعث شده ک وجودش بی فایده نباشه، فوقع ما وقع...


* دی گری من


حالا چرا از میراندا گفتم؟ چون حس میکنم نه ب این اغراق ولی در کل شبیه من هستش ( پست قبل ) درین حد ک منم اون جریان نگهداری و اگر بشه ترمیم چیزای دورافتاده رو انجام میدم، ب هرحال ب امید پیدا کردن و شدن اینوسنسی ک با من و همینطور بقیه سازگار باشه :)


پ.ن: این داستان رو قدیما در وصف همین چیزای ب درد نخور نوشتم +


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۰
فو فا نو
وقتی اصلا چنین قصدی نداری ولی کارت همش میشه گند زدن و اذیت کردن بقیه، چقد اعتماد ب نفس داشتم ک میتونم ایندفعه حتما کمک بقیه کنم ک دلیل عمده ادامه دادنم این بود ک میتونم مفید باشم بالاخره ولی الان میبینم همش دارم برعکس کار میکنم با این ک این روزا شاید بیشتر همیشه تلاش کردم، فک کنم درست بشو نیستم نه؟
چرا ادما کارخونه بازیافت ندارن ک راحت چیزایی ک تاریخ مصرفشون گذشته بگیرن و یه چیز بهتر تحویل بدن؟
اخه یه سریا هرچقدم تلاش کنن مثه من بازم همچنان بی مصرف و یا ضرر رسان میمونن...


پ.ن: واقعا هنوزم امیدی میمونه؟
نمیدونم، فقط میدونم تا وقتی قلبم هنوز میتپه و مغزم کار میکنه نباید بیخیال تلاش کردن شم...

پ.پ.ن: +

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۶
فو فا نو
دلم میخواد دراز بکشم اهنگ گوش کنم ولی نمیذاره، حالا کی نمیذاره نمیدونم فقط میدونم مث چی چسبیدم ب زمین و سرم تو کتابه و تنها کاری ک میتونم بکنم خوندنه :|
تا اخر این فصلم تحمل میکنیم ( حدود 12 ص دیگه ) ببینیم چی میشه!

پ.ن: یا للعجب! :|
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۴ ، ۰۴:۳۹
فو فا نو
ب جایی رسیدم تو این دو شب ک ب خودم میگم بریم انیمه ببینیم یکم روحیه بگیری و راه میوفتم طرف تی وی ولی یهو میبینم پاهام از صراط مستقیم برمیگرده و میره پای کتاب درسی میشینه، اونم منی ک همیشه درسو ب خاطر انیمه میپیچوندم :|

پ.ن: ینی جدی همش ب خاطر انجمن اقای بهمنیه؟ =)
پ.پ.ن: یا یه سری هرمون درسی تو بدنم ترشح شده؟ =)
پ.پ.پ.ن: یا چی؟
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۴ ، ۰۳:۳۹
فو فا نو