Memento mori

~ زندگی کن ~

Memento mori

~ زندگی کن ~

Memento mori

به قول دوستان مرزی بین تخیل و واقعیت نمی بینم!

+ اگر حرفی داشتید اون بالا می تونید من و پیدا کنید :)

پیام های کوتاه

۱۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

دختر در کادر سفید پایین صفحه تلگرام، حروف را پشت سر هم سوار کرد: خب حالا که کسی رو نداری منو مث خواهرت بدون و با من حرفاتو بزن
پسر جواب داد: ولی میگن خواهر برادر مجازی خوب نی، حالا چکار کنیم؟
دختر جواب داد: خب منو مث داداشت بدون پس
پسر: ولی اخه تو دختری
دختر: خب تو که صدامو نشنیدی از کجا میدونی؟ شاید پسر باشم!
پسر: پس میشه صدات بزنم امید؟
آرزو: باشه

پ.ن: یه مکالمه الکی بود که یهو ب ذهنم رسید در توصیف ادمایی که واقعا قصد بدی از حرف زدن با هم جز یه دوستی بر پایه انسانیت ندارن. کار به جنبه روانشناسی و فلانشم ندارم که بعدش چی میشه اگر این رابطه شکل بگیره چون حرفم الان این نیس اصن! فقط خواستم حس اون لحظه شون رو بگم که حرفاشون واقعا صادقانه اس. حالا معصومیته حس شد یا نه؟ :)) 

پ.پ.ن: میخوام ببینم کارم تو انتقال احساس و درصد باورپذیریش توسط مخاطب فارغ از چیزایی که بالا هم گفتم چطور بوده


۱۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۴ ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۰۴:۰۸
فو فا نو

در یخچال را باز میکند و آن را از بالا تا پایین برانداز می کند و بدون برداشتن چیزی از داخل آن دوباره درش را می بندد. چند ثانیه ای جلوی یخچال راه می رود و دوباره می ایستد و در آن را باز می کند و دوباره نگاه و دوباره چیزی برنداشتن و دوباره بستن.

از آن جا دور می شود و به سمت کابینت ها می رود و درشان را باز می کند و بعد بسته، کماکان بدون برداشتن چیزی.

از آشپزخانه خارج و وارد هال می شود. پشتِ پشتی و مبل ها و حتی زیر فرش را هم می گردد، ولی باز هم دست خالی به سمت تلویزیون می رود و روشنش می کند و کانال ها را عقب جلو می کند. اندکی تعلل و باز هم گویی چیزی که می خواهد را پیدا نمی کند!

تلویزیون را خاموش می کند و به سمت یکی از اتاق ها می رود. کمد، تخت خواب، لای لباس ها و گوشی و کامپیوتر و کتاب ها و وسایلش، همه را نگاه می کند ولی باز هم...

خمیده تر از همیشه قصد بیرون رفتن از آن جا را می کند. لحظه آخر بر می گردد و دوباره نگاهی به درون اتاق می اندازد که به ناگاه نگاهش به چشمان درون آینه ی بر روی کمد می افتد، به سرعت می دود و به جلوی یخچال بر میگردد. در یخچال را باز و بطری آب را بیرون کشیده و به دهانش نزدیک می کند و محتویات آن را به طرف دهان و گردنش سرازیر می کند. مقداری از آب به داخل دهانش می رود مقداری از آن هم از گردنش به مثابه رودی جاری شده که به دریا می ریزد به طرف سینه اش می رود. به سرفه می افتد. سینه اش خس خس می کند، درد دارد.

دوباره خودش را به آینه می رساند و بالاخره انگار چیزی که می خواست را پیدا می کند! از سینه اش جوانه سبزی بیرون زده است!



مدتی نگاهش می کند که به یکباره حس می کند نفسش تنگ شده است. همانطور که نفس نفس می زند آن را از سینه اش جدا می کند و درون گلدان پر از خاکی که گوشه ی اتاقش بود می کارد و روی سفال گلدان می نویسد "برسد به دست بعدی ها" و سپس تبدیل به خاک می شود!

مدتی بعد از این اتفاق فردی به آنجا می آید و خاک ها را جمع می کند و می برد به اتاقی دیگر و آن ها را درون گلدان خالیِ گوشه اتاق می ریزد...



پ.ن: شاید به نظر برسه طرحش با دیدن این تصویر سازیا به ذهنم رسیده ولی اینطور نیست! طرحش حین گوش دادن این آهنگ به ذهنم رسید و بعدش که خواستم پستو بذارم یادم اومد این عکسا رو دارم و خب بعد که دیدم بش میخوره گفتم ازشون استفاده کنم.

پ.پ.ن: داستان "حسن یوسف" ویرایش و تغییراتی توش ایجاد شد! اگر خواستید دوباره بخونیدش...

پ.پ.پ.ن: لپ تاپ رو بهم برگردوندن! پس هستم، ولی نه مثه قبل...


۱۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۱۳
فو فا نو
مردم دوره اش کرده بودند. خانواده ای را دید که دست در دست هم، آن جا ایستاده اند. دلتنگ شوهر و بچه اش شد. راستی، چه شد که از هم جدا شدند؟ فکر کرد اگر بدود و بدود و بدود بالاخره به آن ها خواهد رسید پس شروع کرد.
مردم با خود فکر کردند که از و به آن ها فرار و توهین می کند (!) پس شروع کردند به برداشتن سنگ از زمین و پرتابشان به او. حواسش پرت شد و جلویش را ندید و به شدت با فنس ها بر خورد کرد. با خودش فکر کرد حتی فرصت نکرد پریدن را امتحان کند، شاید که می توانست...
چشم هایش بسته شد و زمانی که بازشان کرد کسانی که دلتنگشان شده بود را دید که روبرویش بودند و بچه ای که درونش بود هم کنارش؛ و همه ی آن ها با لبخندی درون چشم هایشان نگاهش می کردند...

پ.ن: تقدیم به گوزن زرد باردار ایرانی که...
پ.پ.ن: ببخش که نتونستم متن خوبی برات بنویسم ولی دوس داشتم هر جور شده یه چیزی بنویسم و باید هم کوتاه میبود که بتونم با اس ام اس ارسالش کنم، پس...


۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۰۷
فو فا نو
ظهر بیدار شدم یه نگاه اینور کردم دیدم گوشیم هسته یه نگاه اونور کردم دیدم لپ تاپم نیسته!
خلاصه که یک لپ تاپ جمع کرده هستم توسط خانواده گرام که یعنی دیگه وب و جیم و انیمه و فیلم و مانگا و تلگرام و اینا تعطیل.
خواستم خدا حافظی کنم فقط و اینکه لطفا ما رو مشمول دعاهای خیرتون کنید بلکم این اتفاق باعث شه درس بخونیم یه دانشگاه دولتی قبول شیم باز نخوره به سال دیگه! :))

پ.ن: مودم و نت گوشی هنوز هس ینی گه گاهی میام پرسه میزنم اینورا ولی خب با گوشیم نمیتونم جواب نظری اگر فرستادین رو بدم یا نظر بدم تو وباتون! یا بیام تخته جیم! خیلی فسیله اخه :)) البته اگر اون امکانات کامنتاتون رو وردارین و مث وب خودم بشه میتونم نظر بدم یا اصن میتونم براتون تو همین پستم کامنت بدم ولی خب چه کاریه خخخخ شما همون نتونسته در نظر بگیرین!
پ.پ.ن: حیف چهار و خرده ای گیگ باقی موندم :|
پ.پ.پ.ن: از جیمیا وقتی نتایج مسابقه نقطه سر خطو زدن اگر میتونید لطفا ب من هم بگید کیا بردن توش


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۲۴
فو فا نو

+


بالاخره تمام شد!

قد خمیده ام را راست میکنم و با پشت دستم عرق پیشانی ام را می گیرم. 

قبلا قرار بود در این خانه فقط دو گلدان حسن یوسف باشد؛ یکی در حیاط، یکی در اتاق، ولی دلمان نیامد تنها بمانند به همین خاطر شد: دوتا در حیاط، دوتا در اتاق.

امروز ولی، همه جای خانه را پر از آن ها کرده ام.
کاش بهم ماموریت می دانند کل دنیا را هم پر از حسن یوسف کنم ولی حیف که نمی دهند و منم کاره ای نیستم.

اصلا اگر دست من بود کره ی زمین را به شکل حسن یوسف می آفریدم که خیالم دربست راحت شود. آخر می ترسم! از این که حسن را یادم برود می ترسم، از به قول همه جادوی زمان می ترسم، از عادت می ترسم، از کنار آمدن با وضعیت می ترسم، برای همین همه اش سعی دارم همه جا را حسنی کنم.

حَسن حُسن ها را خیلی دوست داشت و البته حتما هنوز هم دارد. همیشه می گفت: «هر کس گیاهی برای خودش دارد و گل من هم حسن یوسف است، ولی مبادا فکر کنی به خاطر اسم و فامیلم هست ها، نه! من کلا از اولش حسن ها را به خاطر خودشان دوست داشتم.» حتی برای من هم یک درخت انتخاب کرده بود ولی هر چه در نامه ام به او اصرار کردم که اسمش را بگو، نگفت.

می گفت هر وقت آمدم و خواستم در حیاط بکارمش خودت می بینی، ولی...

آفتاب کله ام را داغ کرده. با اینکه دلم میخواست به همه ی حسن ها دست بکشم و نازشان کنم ولی به خاطر آفتاب بدون حتی نوازش یک کدامشان می روم داخل. یک راست به سمت گرامافون می روم و صفحه ی محبوب حسن را می گذارم و بعدش خودم را پهن زمین و مماس با قالی میکنم. برگ یکی از حسن ها جلوی صورتم است؛ نوازشش می کنم.

آهنگ همچنان می خواند و اوج می گیرد و ذهن مرا آشفته تر می کند. با این که همه جا را پر از نشانه های حسن کرده ام اما باز هم دلم آرام نمی شود. می ترسم! از اینکه با بقیه چیزها خودم را سر عمد به یاد حسن بیندازم می ترسم! دلم می خواهد مثل خودش حسن یوسف ها را به خاطر خودشان دوست داشته باشم نه او، دلم میخواهد مثلا با دیدن آبی که از شیر بیرون می آید، قالیچه ی درون اتاق، با سلام کردن همسایه، با ترک دیوار یادش بیافتم نه از زل زدن به اسم کوچه مان، نه از رفتن هر روزه به گلزار شهدا و دیدن حسن یوسف های خانه و حسنی که بعد ها می آید و قرار است اسم او را بگیرد؛ ولی باز هم از ترس اینکه او را فراموش کنم نمی توانم با این چیزها خودم را مشغول نکنم.

حالم خوش نیست، به طرف دستشویی می روم و توی سینک صبحانه نخورده ام را بالا می آورم. به آینه نگاه می کنم، بیشتر از همه از خودم می ترسم. همان جا می نشینم بر روی زمین و زانوانم را بغل می گیرم و چشمانم تر می شوند که ناگهان درون بلور های جلوی چشمانم نقطه ی سیاه شناوری را می بینم. آب چشمانم را پاک می کنم و مورچه ای را کف دست شویی می بینم که دارد راه خودش را می رود. یاد حسن می افتم! همینجور بی خود و بی جهت! می خندم، بلند. فکر کنم حالا دیگر لازم نیست حتما کره ی زمین به شکل حسن یوسف باشد، نه؟

باید در اسرع وقت برای خودم و حسنی که حالا دیگر قرار است یوسف باشد هم گیاه انتخاب کنم و آن ها را کنار حسن یوسف ها بگذارم ولی برای فعلا بلند می شوم و می روم کنار گرامافون و آهنگ محبوب خودم را می گذارم.

یک دستم را روی شکمم می گذارم و آن یکی را به سمت آسمان و به هر دویشان می گویم: «می آیید با هم برقصیم؟»

سکوت را علامت رضا می گیرم و همانطور که یک دستم روی شکمم است، دست دیگرم را در هوا هماهنگ با آهنگ به نرمی به حرکت در می اورم.


پ.ن: تصور کنید عکسی رو که از درون یه گرامافون حسن یوسف دراومده! اخه عکس مرتبط پیدا نکردم. شاید بعدا نقاشیش رو کشیدم...

۱۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۳۷
فو فا نو
+


که دست هایم خیلی دراز می بود، از "مجید" هم دراز تر، خیلی دراز تر، انقدر دراز که هر چقدر "ادوارد" بی هوا قیچی هایش به دست من میخورد و دستم را کوتاه می کرد یا با آن شکل می ساخت انگار نه انگار که چیزی از آن کم شده باشد، که هیچوقت دست هایم تمام نمی شد و برایش جا داشت، اصلا آنقدر که نه تنها ادوارد بلکه کره ی زمین و همه محتویاتش را در اغوش می کشیدم و با همه ی وجود سعی می کردم با دستانم به آن ها بگویم درکتان می کنم و در این میان که همه در آغوش من به هم چسبیده اند، از من ویروس درک کردن را می گرفتند و به هم منتقل می کردند و در آغوش من همدیگر را در آغوش می کشیدند...

پ.ن: بعدِ دیدنِ "ادوارد دست قیچی"






پ.پ.ن: ...
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۰۵:۳۹
فو فا نو


 +

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۱۷
فو فا نو

می بینیدش؟ آن جوانه ی کوچک درون درخت را می گویم! در میان پوست گردو هایی که شما بهشان می گویید آشغال...

می تواند تکه ی کوچیکی از محتویات لباس گردویی های درون این چاله باشد که موقع پرتاب آن ها درون کمدی که این درخت باشد از درون آن ها به بیرون افتاده و برای خودش هی بزرگ و بزرگ تر شده یا شاید هم از خود این آشغال ها به وجود آمده باشد!

یک گزینه ی دیگر هم داریم، این گیاه می تواند از خود درخت، از درونِ درونِ درونش به وجود آمده باشد...

راستی! اصلا مگر مهم است که منبعش از کجاست؟ مهم این است که درون این درخت، درختی دیگر در حال رشد است...

شاید روزی EVE از سیاره ای دیگر برای بردنش بیاید؛ کسی چه می داند؟ یعنی آن موقع هنوز WALL-E هست که مواظبش باشد؟




پ.ن: خط اخر مربوط به انیمیشن WALL_E و این حرفی ک زدم خلاصه ای ازین انیمیشنه تا وسطاش...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۳۵
فو فا نو

در حال خواندن داستانی بودم که در آن به چیزی بر خوردم که از آن خوشم نمی‌آید؛ استفاده از اسم حیوانات برای فحش دادن!

به فکر فرو رفتم...اسم حیوانات؟! یعنی اسم همهٔ خرهای دنیا "خر" است؟! مگر ما به همهٔ خودمان "آدم" می گوییم که به همه " خر" ها "خر" می گوییم؟ اگر به خاطر شباهت است که ما هم در خیلی چیزها ممکن است شبیه همدیگر باشیم؛ پس چرا اسم‌های متفاوت بر روی هم می‌گذاریم؟ کما اینکه مورد داشتیم هم اِسم هایی بودند که متفاوت از هم از آب درآمده‌اند و کسانی هم بوده‌اند که اسمشان 180 درجه با هم فرق داشته ولی در درون شباهت زیادی به هم داشته‌اند؛ پس چرا در انتخاب اسم هیچوقت به این چیزها توجه نمی‌شود؟ چرا جریان منطقی نیست؟ و اصلاً چرا هر حیوانی نباید اسم مخصوص به خود را داشته باشد؟

شاید که هرچه هست از اهلی بودن* و نبودن است؛ که تا کسی اهلی یا به عبارتی مورد علاقه کسی نباشد اسم مخصوص هم نمی‌گیرد.

فکر کنم اسم مخصوص یعنی حالا می‌شود گفت تو در غل و زنجیر کسی هستی که آن نام را با احساس مخصوص به خودش از پیشینه آن اسم، برایت انتخاب کرده.

خوب یا بد این غل و زنجیر شدن را نمی‌دانم؛ نمی‌دانم، شاید حتی غل و زنجیر تعبیر مناسبی نباشد، فقط میدانم در پس یک نام گذاری به ظاهر ساده احساسات زیادی نهفته است؛ برای هر دو نفر، که حتی شاید متوجه اش نشوند.

شاید که حیوانات هم خودشان بر روی خودشان اسم مخصوص می‌گذارند؛ یا خدا برایشان گذاشته و ما خبر نداریم؛ و در نهایت شاید خدا ازادشان گذاشته به حال خودشان که اینگونست...

و اگر مورد آخر درست است پس چرا یک سری حیوانات مثل "خر" را در جُرگه حیوانات اهلی می دانند؟ مگر نه اینکه تا کسی برایت اسم نگذارد نمی شود "اهلی" شد؟

راستی! چرا اصلا به حیوانات وحشی می گویند "وحشی" ؟ از کجا معلوم؟! شاید آن‌ها هم "اهلی" باشند...

 

* اهلی کسی شدن اصطلاحی برگرفته از کتاب "شازده کوچولو" نوشته: آنتوان دو سنت اگزوپری


پ.ن: یادداشتم برای مسابقه نقطه سر خط که لحظه اخر جفت و جورش کردم و فرستادم و در اخرم برگزیده نشد :))

پ.پ.ن: شیفته ی نتیجه گیری اخرشم :)) که شاید حیوانات وحشی هم اهلی باشند! کلا زدم همه چی رو کنفیکون کردم :)))))
پ.پ.پ.ن: با تشکر از اقای مداحی بابت انتخاب عنوان :))


۱۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۲۱
فو فا نو

خیلی بده که نمیتونم حس خوب بده ترین و مفید ترین و کلا بهترین باشم.

این برای من خیلی بده که نمیتونم به وظیفه ام یا شایدم بهتره بگم هدفی که دارم تو زمین به درستی عمل کنم که حتی تو یه گروه کوچیک هم نمیتونم اینا که گفتم باشم.

من، الان، حس میکنم خیلی بدرد نخورم ولی خب امروز فهمیدم همین که بد بهتر از مناشو نمیخوام و از موفقیت هاشون که بدون دخالت من بوده، که از جلو زدنشون از من تو مواردی که گفتم خوشحال میشم هر چند که بعضا به خاطر خودم بغضم میگیره (!) یعنی با اشک و لبخند و هیجان نظاره گر موفقیت هاشونم، به نظر می رسه که لااقل تو انسان بودنم موفق بودم!

برای همین فکر میکنم حالا که انسانم بتونم به هدفمم برسم، لااقل تو یه گروه کوچیک، کم کم، کم کم...



* همین امروز دانه اش را کاشتم...


پ.ا: باید مواظب بود سبقت گرفتن از بقیه برای خوبی کردن، باعث تصادف نشود...



۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۴۱
فو فا نو