میراندا بدشانسه تو غمگین و افسرده ای
تو تنها و دلشکسته ای !
شومی
بازهم داری دنبال کار می گردی ؟ بزودی دوباره اخراج میشی !
میرندا میراندا
میرندا بدشانسه
اینقدر عبوس نباش خل و چل
تو شومی
تو شومی
بازهم داری دنبال کار می گردی ؟ بزودی دوباره اخراج میشی
این شعر رو بچه های محله شون همیشه براش میخوندن ( سعی کنید با ریتم بخونید :))
میراندا * تنها کسی تو شهر هست ک میدونه روز 28 اکتبر بار 31 هم هست ک داره اینجا تکرار میشه.
میراندا کاراکتری هست توی D Gary man ک همونطور ک گفته شده هرکار میکنه عاقبتش بد میشه و همیشه از کارش اخراج میشه و همیشه هم ناامید میشه ولی همیشه ب تلاش کردن ادامه میده.
همیشه ی خدا هم حسرت این رو داره ک یک کار رو درست انجام بده مث بقیه و برای یه بار یه نفرم ک شده بهش بگه " ممنونم "
و این احساسات باعث میشه هروقت تو خیابون عروسک یا چیزی ک دور افتاده رو میبینه برشون داره و ببره با خودش ب خونه و تعمیرشون کنه و نگهشون داره (شاید هم این ک نشون داد داره عروسک ها رو داره ناشیانه میدوزه تشبیهی بوده از همین کارخرابیاش ک با این ک نمیتونسته درست انجام بده بازم ول کن دوختنشون نبوده)
ب هرحال چرخ گردون میگرده تا روزی ک همینطور تو خیابون داشته میشگشته ( احتمالا دنبال کار ) یه ساعتی رو میبینه ک جلوی یه مغازه تو پیاده رو گذاشته و محو دیدنش میشه ک مغازه دار میبینتش و میاد بیرون و بهش میگه این ساعت رو مغازه دار قبلی همینجور گوشه مغازه ول کرده بوده چون کوک نمیشده و کار نمیکرده چون هیچکس نمیخرتش تو فکره بندازتش دور و اضافه میکنه ک اگر باور نداری پس بیا خودت امتحان کن، میراندا حس میکنه چقد ساعت شبیه خودشه، مغازه دار کلید کوک کردنش رو میده دست میراندا و میراندا کوکش میکنه و ساعت ب کار میوفته!
میراندا شگفت زده میشه و ساعت براش از جونش عزیز تر میشه و حس خاصی بش پیدا میکنه چون برای اولین بار تونسته چیزی رو زنده کنه و فکر میکنه ساعت تنها چیزی هست ک اون رو مهم میدونه و باعث شده ک وجودش بی فایده نباشه، فوقع ما وقع...
حالا چرا از میراندا گفتم؟ چون حس میکنم نه ب این اغراق ولی در کل شبیه من هستش ( پست قبل ) درین حد ک منم اون جریان نگهداری و اگر بشه ترمیم چیزای دورافتاده رو انجام میدم، ب هرحال ب امید پیدا کردن و شدن اینوسنسی ک با من و همینطور بقیه سازگار باشه :)
پ.ن: این داستان رو قدیما در وصف همین چیزای ب درد نخور نوشتم +
فکر
که می کرد، ناراحت که می شد، عصبی که می شد، بی حوصله که می شد، حتی وقتی اونقدر
حوصله اش زیاد بود که سرریز می شد، خلاصه هر چی که می شد دستش می رفت روی سرش و هی
سرش رو میخاروند. حتی میگه مامانش گفته بوده که وقتی تازه به این دنیا اومده بوده
هم دستش روی سرش بوده. دیگه راست و دروغش با خودشون.
به هرحال انقد این کار رو کرده
بود که سرش زخم شده بود. به همین خاطر تازگی یاد گرفته بود به جای خاروندن سرش، زخم های اون رو بکنه. با توجه به تعریف های
اون مثل اینکه همه از این کار اون بدشون می اومد و هی بهش میگفتن که « نکن. مریض
میشی. کزاز می گیری. کوفت می گیری. زهرمار می گیری. اصلا یک نگاه به موهات بکن. لاشون
پر از کوته ی زخم شده. نکن این کار رو. زشت می شی ها. کسی نمیاد باهات ازدواج کنه
آخرها.»
ولی مثل اینکه همه ی اینا تاثیر برعکس داشته و اون با شنیدن این حرف ها نه
تنها دست از این کارش برنمیداشته بلکه باعث میشه یه حسی توش به وجود بیاد که عصبی
شه و بیشتر سرش رو آش و لاش کنه.
تنها کسی بهش سرکوفت نمیزد من بودم. یعنی اصلا زبونی ندارم که بتونم باهاش حرف بزنم. چرا البته، زبون که دارم، منظورم اینه که توانایی حرف زدن ندارم. برا همین نمیتونستم باش حرف بزنم. خلاصه اینجوری بود که شروع کردم به نوشتن. نوشتن حرف های اون و حرف هایی که خیلی وقتا از تو دلم تا تو دهنم میومدن و میخواستن خودشونو به گوش اون برسونن ولی چون نمیتونستن از دهنم بیرون بیان برگشت میخوردن و برمیگشتن سر جاشون.
البته از وقتی به فکرم رسید بنویسم دیگه نمیذارم برگردن سر جاشون. وسط راه، مسیرشونو کج میکنم و میفرستمشون تو دستم که برسن به انگشتام و بعدش به خودکار و اخر سر هم که به کاغذ. میننویسم که بمونه واسه بعدها، که بعدا همشونو بخونه. هم به خاطر اینکه حرف هایی که الان نمیتونم بهش بزنم رو بعدا بدونه، هم چون خودم چیزی از بچگیم یادم نبود دوست دارم حداقل اون بچگیش یادش بمونه.
اخه حس بدیه که آدم بچگیش یادش نباشه، نیس؟ انگار یه تیکه از عمرتو گم کرده باشی. میشه گفت یه جورایی براش مثل دفتر خاطرات هستم. اونم نامردی نمیکنه و هر چی براش اتفاق می افته و هرچی که به ذهنش میرسه رو تند تند بهم میگه و یه ذره هم مهلت نمیده بهم. خلاصه هر روز دست درد دارم به خاطر این وروجک. جدیدا هم که تصمیم گرفتم این ماجرای سر زخم کردنش را بفرستم مجله ی شما، میبخشید که درهم برهم حرف میزنم، چون اولین بارمه دارم برا یه عالمه آدم مینویسم اینطوریه. شاید بعدا بقیه ی ماجراهاش رو هم فرستادم. اصلا شاید کتابش کردم بعد ها ماجرای این دخترک شیطون رو، خدا رو چه دیدید؟
خب داشتم میگفتم، این ماجرای سر زخم کردنش ادامه داشت تا اینکه امروز اومد پیشم و گفت که خواب دیده سرش باهاش حرف زده. سرش بهش گفته بود وقتی این کار رو میکنه دردش میاد پس دیگه این کارو نکنه. بهش گفته بود وقتی بیداره مثل من باهاش نمیتونه حرف بزنه. یعنی حرف میزنه ها ولی چون زبونش با اون فرق داره نمیتونه بهش بفهمونه که چی میگه ولی وقتی میخوابه چون تو خواب زبون همه یکی میشه میتونند زبون هم رو بفهمن. حتی انگار از اون موقع خواب منم میبینه و صدای منم تو خواب میشنوه و حتی جالب تر از اون منم با سرش دوست شدم تو خواب انگار .خلاصه از اون به بعد بود که اون نه تنها دیگه این کارو نکرد بلکه یاد گرفته به جای خراش دادن سرش دست بکشه روش و نازش کنه. آخه میگه نوازش کردن سر یه جور محبته و برای نشون دادن دوست داشتن به کار میره. برای همینم هست که سرشو ناز میکنه. منم از وقتی اینو فهمیدم همش سرش رو نوازش می کنم که محبتم رو هم به خودش نشون بدم هم به دوست جدیدش و جدیدم.
راستی از اون موقع به تعریف هایی که همیشه میکنه خواب هایی که از سرش و من میبینه هم اضافه شده و دست درد من بیشتر ولی عیب نداره. عحیبه ولی یه جورایی دردش خوشحال کننده اس چون تا قبل از آشنا شدنم با اون من همش یه گوشه مینشستم و به دیوار زل میزدم. نه کاری برای انجام دادن داشتم نه کسی رو داشتم که باهام حرف بزنه، برای همینم هست که الان خوشحالم و درد دستمو هم دوست دارم چون یادم میندازه که الان چیزهای با ارزشی دارم .
----------------------
یادم نیس مال کی هستش، شاید پارسال :/
فرستاده بودمش برا یادبان برا همین حرف مجله زدم توش.
ولی، نشد ک بشه...
پیش نوشت: نقاشی از بهاره
جمعیتشان زیاد بود و رشدشان هم سریع، به همین خاطر بود که برای رشدشان یک مرز نامحسوس
گذاشته بود و نمیگذاشت از آن حد بلندتر شوند، چون اگر از آن مرز توافقی
میگذشتند شروع میکردند به سقوط کردن.
همیشه وقتی به او میگفتند: «موهاتو کوتاه نکن، حیفه.»
در جواب میگفت: «اگه لااقل پرواز بلد بودن دلم نمیسوخت. برای همین حاضرم همه رو یه جا قیچی کنم و بریزم تو دریا که واسه خودشون اونجا رها باشن و شنا کنن ولی نذارم رو زمین یا تو سطل آشغال برن و گم بشن.»
اهل تیشان فیشان کردنشان هم نبود و میگفت:
«خوشم نمیاد از این چیزهای شیمیایی به موهام بمالم. اونا باید طبیعی بار
بیان و رشد کنن».
موهایش حتی اگر بلند هم میشدند، خوب حالت نمیگرفتند، چون همیشه فقط با دستش آنها را شانه میزد و کلی از وقتش صرف باز کردن موهایش با انگشتهایش از هم میشد.
اکثرا موهایش در هوا پریشان بودند
ولی گاهی وقتها هم میبافتشان. همین و بس.
یعنی نه رنگشان میکرد، نه شینیون و هزار و یک نوع مدل دیگر که مد بود. پس به همین خاطر خیلی هم بلند یا کوتاهیشان فرقی نداشت ولی خودش خیلی دوست داشت برای یک دفعه هم که شده موهایش را بلند کند ولی خب، تا حالا که به همان دلیل بالا نشده بود.
یک روز با وجود این که وقت کوتاه کردن موهایش رسیده بود آنها را کوتاه
نکرد، بلکه گذاشت تا روز به روز بلند و بلندتر بشوند.
وقتی به او میگفتند:
«چه شد که عقیدهات عوض شد؟»
او هم در جواب میخندید و میگفت: «تا دیروز میگفتین چرا کوتاه میکنی،
حالا که دارم بلند میکنم میگین چرا بلند میکنی؟ »
و جوابی بیشتر از این نمی داد.
برای ریزش موهایش هم یک راه حل جدید پیدا کرده بود،
موهایش هر کجا که میافتادند دانه به دانه با دقت آنها را جمع میکرد و
میریخت در قلک پلاستیکی که برای این کار خریده بود.
خلاصه که این روزها اکثر وقتش
صرف مراقبت از موهایش میشد و هرکس به او میگفت بیا برویم بیرون به او جواب رد می داد تا اینکه بالاخره وقتی دیروز مادرش طبق قولی که به هم داده بودند آمد و گفت
که «بالاخره وقتش شد» سریع با ماشین و قیچی
رفت در حمام.
اول قیچی را برداشت و تا جایی که میشد موهایش را که حدود 30 ،
40 سانتی متر بود به دستان تیز قیچی سپرد، بعد از چیدن آنها فقط یکم از
موهایش بر روی سرش باقی مانده بود که سیخ سیخ و سر در هوا بودند که آنها را
هم با ماشین زد. حتی ابروهایش هم تمام و کمال با ماشین زد و توی ذهنش گفت
الان دیگر کاملا شبیه هم شدهایم و بعد از تکرار این کلمات با صدای بلند، لبخندی زد و
موهایی که کوتاه کرده بود را برداشت و رفت سراغ قلکاش و با همان قیچی
که موهایش را با آن از وجودش جدا کرده بود آرام آرام ته آن را پاره کرد و
بعد از آن موهایی که جمع کرده بود را از داخل آن درآورد.
بعد از این کار اول رفت چسب آورد و
زخم قلک را با چسب پوشاند و دستی هم بر رویش کشید و بعد با دقت مشغول درست
کردن یک کلاه گیس با موهای خودش شد.
کارش که تمام شد شروع کرد به بافتن
موها و گیسشان کرد. بعد با نمد کله یک آدمک خندان را درست کرد و چسباند به
کشی که به وسیله آن موها را بسته بود. برای موهای آدمک هم از خرده موهای
سرش که با ماشین زده بود استفاده کرد، این کارش هم که تمام شد بلند شد و به
سوی بیمارستان راه افتاد.
وقتی رسید به آنجا و رفت داخل اتاق، خواهرش را
دید که رو به پنجره نشسته و پشتش به اوست.
صدایش زد، خواهرش برگشت، باورش
نمیشد، خواهرش هم باورش نمیشد. هر دو با تعجب به کلاه گیسهایی که در
دستشان بود نگاه میکردند، بعد از چند دقیقه سرشان را بلند کردند و در چشمهای همدیگر
زل زدند و هر دویشان همزمان زدند زیر خنده، حالا نخند کی بخند و وقتی یک دل
سیر خندیدند بالاخره به خودشان آمدند او
آرام آرام رفت طرف خواهرش و کلاه گیسی که درست کرده و آورده بود را بر سرش گذاشت.
خواهرش هم تصمیم گرفت کلاه گیسی که سفارش داده بود با موهای خودش بسازند را بر سر او بگذارد، پس از او خواست خم شود تا بتواند آن را بر سرش بگذارد. وقتی او خم شد آن یکی خواهر ماجرا، روسری خواهرش را باز کرد و سر بی موی او را بوسید و آن را بغل گرفت و باز هم خندید.
آنقدر خندید و خندید تا اشک از چشماش آمد و به سرفه افتاد و همینطور که نفس نفس میزد دهانش را برد دم گوش او و گفت: «مم...نو...نم»و کلاه گیسی که دستش بود را گذاشت بر سر او. بعدش هر دوی آنها بر روی تخت، کنار هم نشستند و دستهایشان را دور گردن یکدیگر انداختند و دوباره و دوباره با هم خندیدند، دیگر کسی قادر به تفکیک آنها از هم نبود. چه از دور، چه از نزدیک، فقط یک خنده ی بزرگ بود که دیده میشد.
اواخر اسفند / 93 اونجا
ویرایش : 21/ آذر / 94 همینجا
میفرستیمش برای یادبان، باشد ک مقبول افتد.
تقدیمی بود ب رها یا همون ورونیک
این عکس رو هاجرک بهم داد وقتی این متن رو خوند :)
اشکم را ناخوداگاه و بعد خوداگاه مزه مزه کردم تا مطمئن شوم... هوم؛ شور بود. پس فکر کنم نگران کم آبی هم نباید باشیم! فوقش همه با هم در اقیانوس آرام که آن موقع خشک شده است دست در دست هم به صورت شرعی! کنار همدیگر میایستیم و هی میگرییم و هی میگرییم به خاطر دردها وشادیهایمان (که دومی آن موقع خیلی خیلی خیلی کمتر است یحتمل) تا دوباره بتوانیم اقیانوس را پر کنیم.
میگویید آب شور به چه درد میخورد؟ واضح است دیگر، با شیرین کردن اشکها میتوانیم از آنها استفاده کنیم. با امکانات امروز هم میشود این کار را کرد چه رسد به آینده، پس نگران این مورد نباشید. تازه شاید حتی اگر کسی اشکش نیامد مثلا او را بزنند یا مثلا به جوانهای منتظر جواب کنکور ایرانی بگویند همهتان در کنکور در رشته پزشکی قبول شدهاید! میگویید همه که رشتهشان تجربی نیست؟ میدانم! ولی خب جوگیری ست دیگر، کاریش نمیتوان کرد. پس آن موقع مطمئنم هر کس با هر رشتهای بشکه بشکه اشک شوق میریزد یا حتی مثلا شاید کار به جایی برسد که شوهر یا زن طرف جلوی چشمش بهش خیانت کند تا اشکش را درآورد یا حتی مثلا به کسانی که عاشقند ولی طرف مقابلشان حتی دوستشان هم ندارد الکی بگویند همین الان خودش به من گفت، بعد طرف بگوید: چه گفت؟ بعد گریه درآور مذکور بگوید: در گوش من گفت. بعد سوژه مورد نظر بگوید: دِ بنال دیگه نکبت! و خلاصه طرف آخر سر بگوید که گفته عاشق توست و اینگونه شاهد اشک شوق آنها میشویم یا حتیتر اینکه مثلا عزیزترین کس طرف را بکشند که البته این آخری بعید است چون اشک بیشتر، زندگی بهتر!
خلاصه که راههای مختلفی برای دراوردن اشک بقیه هست، پس بد به دلتان راه ندهید و تا میتوانید آب هدر دهید که صرفه جویی هنر نمیباشد و جلوی خلاقیت و همدل و همفکر شدن ملتی را که یک نمونهاش الان دارد این متن را مینویسد میگیرد!
راستی یادم رفت بگویم مثلا فکرش را بکنید موقع استفاده از این اشکها چه حس و حالی خواهید داشت؟ آن هم اشکهای شیرین شده. انگار که روح دیگران را تحریف کرده باشیم. برای من که به شخصه یک جور عجیبی ست چون خوردن اشک کسی انگار که دردها و شادیهایش را بخوری یا موقع شستن بدنت با آنها انگار که با درد و شادی دیگران خودت را غسل تعمید دهی و پاک گردانی. یک جورایی فکر کردن بهش وحشتناک است پس بحث را عوض میکنم!
چپی! (برای جلوگیری از تکرار و لوث نشدن کلمه راستی) احتمالا تا الان حتما با خودتان گفتهاید بعد که اقیانوس پر شد چگونه از آن بیرون بیاییم؟ نمیدانم! شاید محکوم به غرق شدن در کنار هم باشیم؟ یک چیزی مثل تایتانیک مثلا! پس اگر عاشق هستید میتوانید از الان بروید دنبال تخته چوبی، تیوپی چیزی تا با پیشکش کردن آن به عشقتان و غرق شدن خودتان، عشقتان را به او اثبات کنید! بلکم بعدش عشقتان را در برنامه ماه عسلی یا ماه ته خیاری چیزی ببرند و او هم از فداکاری شما تعریف کند و خلاصه نامی نیک از شما به جا بماند. پس اگر در کل زندگیتان همواره مایه ننگ بودید این فرصت را نباید از دست بدهید.
پایینی! (به همان دلیل بالایی یعنی لوث نشدن کلمه چپی) یادم رفت بگویم! احتمالا علما هم آن موقع حکم میدهند که گرفتاری ملت در اشکهایشان نتیجه گناهانشان است و نه فراموشکاری و هول زدنشان که باعث شده یادشان برود تدبیری برای بیرون آمدن از آن جا بیندیشند؛ البته بد هم نیست چون باعث می شود ملت یاد گناهانشان بیافتند و توبه کنند تا اگر عمری باقی بود زندگی مفیدتری داشته باشند؛ هر چند اکثرشان مستعد این هستند که اگر زنده ماندند قولشان را بشکنند ولی کاچی به از هیچی.
بالایی! (دیگر خودتان بهتر میفهمید معنیاش را) اصلا خدا را چه دیدید؟ شاید در گذشته هم همینطور بوده و بعد مثلا دو نفر یا شاید هم چهار نفر (به ترتیب دو پسر و دو دختر) برای شرعی شدن موضوع! از قرار سرپیچی کرده و نیامدهاند یا شاید هم سر عمد نبوده و خواب ماندهاند مثلا یا در دستشویی رویشان قفل شده! و خلاصه اینگونه شده که نسل آدمها ادامه یافته. یعنی درگذشته هم حتی اگر چنین چیزی نبوده، در آینده میشود؟
* 2 که دگر، برق دولت که برفت از نظرم بازآید ( حافظ )
تیر / 94