Memento mori

~ زندگی کن ~

Memento mori

~ زندگی کن ~

Memento mori

به قول دوستان مرزی بین تخیل و واقعیت نمی بینم!

+ اگر حرفی داشتید اون بالا می تونید من و پیدا کنید :)

پیام های کوتاه
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۵۶
فو فا نو
سیاره غمدان. سیاره ای درست بالای زمین و عروس دریایی شکل طور. می گویند دیگر وجود ندارد یا حتی اصلا وجود نداشته ولی من میدانم هست...
من میدانم مردم که ان جا بودند بالا می اوردند چیزهایی که نمی دانستند چیست را. ان ها را موقع تنهایی بیرون میریختند و در سیاره پخش می کردند. بعدش یک روز ان قدر به خورد غمدان از این چیزها دادند که ترکید و تکه هایش شد مثل چتر نجات و ان ها را سالم و سلامت روی زمین فرود اورد؛ بعدش هم افتاد روی سرشان و در ان ها فرو رفت. من میدانم، غمدان هنوز زندست...

پ.ن: من و کیبورد گوشیم، همین الان یهویی :| :)) باعث نوشتن این متن شدیم...


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۰۵:۴۷
فو فا نو
وقتی عکسمو گرفتم و سرمو بلند کردم، دیدم که دستاشو دراز کرده سمت ما و بهمون زل زده.
گفتم "باشه؛ بیا یه عکسم از تو بگیرم" و جاها رو عوض کردم؛ ولی باز دوباره جریانات قبلی با شخص جدید تکرار شد. و باز هم...
و من نمیدونستم چیکار کنم که همشون با هم باشن. که اصلا چرا من باید تو هر چیزی گیر کنم...
دوباره که نگاهشون کردم، جدا از هر دلیلی که داشت، دستام حرکت کرد و هر سه شونو دایره وار کنار هم گذاشت؛ عکس گرفتم...
و گذاشتم همونجور بمونن چون دیگه دستاشون خالی نبود و دراز به سمت کسی؛ بلکه دستاشون تو دست هم بود...

راه حل شدن نمک و فلفل و... در خودشان

پ.ن: اون شب من «"را ح ل" ه» شدم. اون شب من خودم مشکل ساختم و خودم راه حل شدم. من راحله ای که مامانم میخواست اسمشو روم بذاره شدم. هر چند نهایتا من فو فا نو هستم. شاید خیلی بیخود، شایدم خیلی خوب، شایدم هر دوش با هم. برا همینه که فو فا نو هستم.
پ.پ.ن:  میفهمن، نه؟ اشیاء...

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۰۱
فو فا نو

به شدت دلم تنگ شده ولی نوشتنم نمیومد، میخواستم با یه چیز خفن برگردم یا حداقل جالب، ولی نشد؛ با اینکه سوژه دارم نمیتونم بنویسم فعلا. دیدم اینجوری


سیاه چاله ذهنی


نشستن و منتظر موندن که از سیاه چاله ذهنم یه متن اماده همینجور یهو تراوش کنه بریزه بیرون فایده نداره.

کامنت های دوستان هم این فشار رو که هر چه زودتر بیام بیشتر کرد و اینه که الان اینجام و صرفا خاطره چجوری برگشتنمو دارم میگم. این اواخر ینی همین چن دقیقه پیش کار به اواز خوندن براشم کشید


حالا یاروم بیا دیداروم بیا


ولی خب افاقه نکرد :/

اخر ورداشتم خودم یه پروانه درب و داغون از تو سیاه چاله کشیدم بیرون و این شد که این شد.


سیاه چاله ی ذهنی 2


و اینگونه بود که از "لحظه ها را انتظارم" دال باند به "گذر اردیبهشت"ش اسباب کشی کردم!


پ.ن: شکیبا نظراتت رو باز کن خب دختر، چجوری بهت اهنگ بدم اینجوری اخه؟ ؛)

پ.پ.ن: ممنونم از همه ی کسایی که ازم سراغ گرفتن :)


۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۳۱
فو فا نو


گربه، همیشه حواسش به ماهی گلی هایی که نقش مغز رو تو سر اون بازی می کردن و به مرور زیاد تر می شدن و اصلی ترین کارشون هم، "فراموش" یه، بود. اینکه گربه می خواست باهاشون دوست شه یا بخورتشون رو، هنوز کسی نفهمیده. شاید می ترسید وقتی باهاشون دوست شد، اون رو از یاد ببرن؛ برای همین نمی رفت جلو...

ماهی ها علاوه بر کار اصلی، که خب البته زحمتی برای کار اصلیشون نمیکشیدن و خدا دادی بود، هر کدومشون تو کل عمرش برای خودش یه هوش و حواس بر می داشت و بعد یه مدت، پرتش می کرد تو گلدون.

هر حواس، می شد یکی از اجزای گل. اونایی که علاوه بر کار اصلیشون، سهمیه هوش و حواسشون رو هم پرت می کردن تو گلدون، بعد از اون می شدن مسئول آب دادن به گل؛ یعنی با دمشون، یکم از آبی که توش زندگی می کردن رو، می پاشیدن به گل تو گلدون...


پ.ن: یهویی نوشت...


۱۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۳۰
فو فا نو
ینی میخواما، ولی نمیتونم...
صرفا اومدم به زور 4 تا جمله بنویسم و یه توضیح خیلی کلی و کوچولو بدم و بگم که حال ذهنم خوش نیست و میخوام برم خلوت کنم با خودم و خودش، بلکم کارم درست شد، برا همین فعلا رسما میرم. اگرم تا الان نگفتم برا این بود که فکر نمیکردم جدی باشه...
از طرف خودم مطمئنم برمیگردم؛ دیگه بقیه اش دست خداست...
هر چن حالا کسی هم منتظر نیس :)) ولی خب گفتم گفتنش بهتر نگفتنه.

پ.ن: از دعاهای خیرتون خصوصا عاقبت بخیری به شدت استقبال میشه... :دی

پ.پ.ن:
امیدوارم درسم بتونم بخونم...


۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۴
فو فا نو

داشتم با یکی از دوستان (شین یا همون شیرین) که امروز تولدشه و از همین تریبون قبل اینکه امروز تموم شه تولدش که نه، صرفا میخوام بگم از اینکه به دنیا اومده خوشحالم و خب همین الان گفتم! و همینطور از طرف گربه های محلشون و کل جهان که انقد بهشون عشق میورزه و کمکشون میکنه ازش تشکر کنم :دی
در کنارش بگم خاک تو سرم که نتونستم کادویی که میخواستم بش بدم رو بدم :| و البته همین طور کادوی "کاکتوس آبی" رو که مربوط به دیروز بود :|
و از اونم یا بهتره بگم از خدا دو تا تشکر کنم که به دنیا اوردتش! یکی برا وجود خودش که خب چون تا اونجایی که شناختمش دختر خوبیه یکی هم اینکه باعث شده ما شاهد دیدن یه کاکتوس آبی باشیم تو عمرمون بالاخره و ازش ایده بگیریم :دی
و در ادامه بگم که داشتم با "شین" حرف میزدم که بحث به جایی رسید که گف پدربزرگ مادریش رو خیلی خیلی دوس داره. منم اومدم بگم خدا حفظش کنه که یه لحظه نزدیک بود بنویسم خدا حظفش که میشد یه چی تو مایه های همون حذف که خب به خیر گذشت :))
ولی اینو که به خودش گفتم گفتش که اتفاقا تو یکی از عزاداریاشون یکی از اشناها همچین سوتی داده و اونجا مونده بودن بخندن یا گریه کنن :))


موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۸
فو فا نو

در حاشیه:  سِپا این رِل ویت"عروسک صندوق چه گو" ! خلاصه حواستون باشه براش نقشه نکشید :))

۲۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۰۹
فو فا نو

(:

:)


۱۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۴۵
فو فا نو
موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۴۹
فو فا نو