به شدت دلم تنگ شده ولی نوشتنم نمیومد، میخواستم با یه چیز خفن برگردم یا حداقل جالب، ولی نشد؛ با اینکه سوژه دارم نمیتونم بنویسم فعلا. دیدم اینجوری
نشستن و منتظر موندن که از سیاه چاله ذهنم یه متن اماده همینجور یهو تراوش کنه بریزه بیرون فایده نداره.
کامنت های دوستان هم این فشار رو که هر چه زودتر بیام بیشتر کرد و اینه که الان اینجام و صرفا خاطره چجوری برگشتنمو دارم میگم. این اواخر ینی همین چن دقیقه پیش کار به اواز خوندن براشم کشید
ولی خب افاقه نکرد :/
اخر ورداشتم خودم یه پروانه درب و داغون از تو سیاه چاله کشیدم بیرون و این شد که این شد.
و اینگونه بود که از "لحظه ها را انتظارم" دال باند به "گذر اردیبهشت"ش اسباب کشی کردم!
پ.ن: شکیبا نظراتت رو باز کن خب دختر، چجوری بهت اهنگ بدم اینجوری اخه؟ ؛)
پ.پ.ن: ممنونم از همه ی کسایی که ازم سراغ گرفتن :)
گربه، همیشه حواسش به ماهی گلی هایی که نقش مغز رو تو سر اون بازی می کردن و به مرور زیاد تر می شدن و اصلی ترین کارشون هم، "فراموش" یه، بود. اینکه گربه می خواست باهاشون دوست شه یا بخورتشون رو، هنوز کسی نفهمیده. شاید می ترسید وقتی باهاشون دوست شد، اون رو از یاد ببرن؛ برای همین نمی رفت جلو...
ماهی ها علاوه بر کار اصلی، که خب البته زحمتی برای کار اصلیشون نمیکشیدن و خدا دادی بود، هر کدومشون تو کل عمرش برای خودش یه هوش و حواس بر می داشت و بعد یه مدت، پرتش می کرد تو گلدون.
هر حواس، می شد یکی از اجزای گل. اونایی که علاوه بر کار اصلیشون، سهمیه هوش و حواسشون رو هم پرت می کردن تو گلدون، بعد از اون می شدن مسئول آب دادن به گل؛ یعنی با دمشون، یکم از آبی که توش زندگی می کردن رو، می پاشیدن به گل تو گلدون...
پ.ن: یهویی نوشت...
(:
:)