Memento mori

~ زندگی کن ~

Memento mori

~ زندگی کن ~

Memento mori

به قول دوستان مرزی بین تخیل و واقعیت نمی بینم!

+ اگر حرفی داشتید اون بالا می تونید من و پیدا کنید :)

پیام های کوتاه

 

باران بهانه بود

که تو زیر چتر من

 تا انتهای کوچه بیایی

و دوستی

مثل گلی بشکفد

در میانمان


«حسین تولایی»

 

پ.ن: همین الان شعر رو تو کانال "هویج بنفش" خوندم. ممنون ازش :دی

پ.پ.ن: یادی هم کنیم از یکی از داستانام با موضوع چتر و بارون که موقع نوشتنش و حتی بعدش فکر میکردم افتضاحه ولی الان دوستش دارم :)

 

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۴
فو فا نو
ساعت مچی من همیشه سه نصفِ شب را نشان می دهد. از وقتی یادم می اید، اینجا تاریک بوده. بعضی وقت ها نوری از سوی لپ تاپ و گوشی کله ام را روشن می کند. گاهی هم نوری از رد شدن ماشینی، کل دنیایم را؛ ولی انقدر زود می رود که حتی فرصت عکس یا فیلم گرفتن از آن را ندارم.
کبریت های سوخته و شمع های اب شده همه جای اتاقم پخش شده اند. اینجا لامپی نیست. پله ای نیست. دری نیست. چند وقت پیش
کسی از پنجره به خاطر کمک خواستنم امد برایم یک چراغ قوه پرت کند که نشد و افتاد زمین و کمی ترک برداشت. خواست بیخیال شود که گفتم موهایم، موهایم را می اندازم پایین به ان ها گره بزنش. همین کار را هم کردیم. ولی خب ان هم به نظر باطری اش دارد نفس های اخرش را می کشد و به زودی خاموش می شود. حتی برق هم دارد قطع می شود و دیگر نمی شود از نور گوشی و لب تاپ استفاده کرد. می روم قفسه ها را می گردم: یک قیچی، یک کبریت و یک شمع. قیچی را به گردنم نزدیک می کنم و ...
حالا موهای بلندم دیگر بلند نیست. با کبریت باقی مانده، شمع را روشن می کنم و می نشینم به گیس کردن موهایی که دیگر مال من نیست. کارم که تمام می شود، می روم کبریت و شمع های اب شده را جمع می کنم و باطری چراغ قوه را در می اورم و همه شان را می ریزم در دامنم و دامنم را جوری گره می زنم که بیرون نریزند. بالاخره تا اخر عمرشان با من بودند. دوست ندارم در اتاق رها شوند.
پنجره ای که نور ماشین ها را از انجا می دیدم و چراغ قوه هم از ان جا گیرم امد را باز میکنم و به دنبال گشتن جایی برای موها، حلقه ی گلدانی را می بینم که هیچ گلدانی در آن نیست. موها را گیر می دهم به حلقه. کبریت و شمع اخر را هم برمی دارم و فوتش میکنم و ان ها هم پیش بقیه می گذارم و شروع می کنم از موها پایین امدن.
پایم به خاک که می رسد، سریعا دست به خاک می شوم و چاله ای برای رفقای درون دامن و موها و ساعتم می کنم و درون ان قرارشان می دهم. می خواهم خاک ها را رویشان بریزم که ناگهان صدایی از درون چاله می شنوم. خم می شوم و با ساعتی مواجه می شوم که حالا عدد پنج را نشان می دهد...

پ.ن:
را پون زل به سبک من

پ.پ.ن:
 ویرایش شد، با تشکر از خودم و خدیجه و اقای علوی! :دی

۱۱ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۵ ، ۰۵:۰۰
فو فا نو

آهنگ

- وای کلی مرسی. اتفاقا الان دوس داشتم یکم خودمو رنگی کنم. نمردیم و تلپاطی هم انجام دادیم یه بار تو عمرمون!

+ اممم دوس ندارم تو ذوقت بزنم، ولی خب برا خودم گرفتم! البته تو هم خواستی می تونی ازش استفاده کنی! ولی لااقل یه ذره تهش بذار بمونه؛ که بتونم بوش کنم.


موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۵ ، ۰۲:۴۸
فو فا نو
+
یه شاپرکی هست که چن ساله نگام به این که کجاها بال میزنه و رو چیا میشینه و مسیرش کجاس هست. یه دفعه که از کنار خونمون رد می شدن رفتم ازش چیزی پرسیدم و بعدش رفتم خونه.
کی فکرشو میکرد که بعد این همه خود خوری و از دور دیدن و گاهی هم کمکی نزدیک شدن بش، الان که یهو بعد چن وقت جرات کردم برم از همون ورا که اون اونجاس رد شم که دوباره ببینمش، یهو تا منو ببینه خودش بیاد بشینه رو دستم. بگه واو بالاخره اومدی؟ چی شده؟ اتفاق بدی افتاده؟ راستش وقتی دیدم دیگه نمیای میخواستم یه گل بفرستم برات دم خونتون ولی چون خونتون رو فقط یه بار از جلوش رد شدیم ادرسش میون بقیه قاطی و گم شد تو ذهنم. حالا چی شده؟ میخوای با هم بریم و برام از خودت بگی؟ شاید کمکی تونستم کنم...



پ.ن: اینم برا شکیبا... آهنگ

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۵ ، ۱۷:۳۱
فو فا نو


هر شب ماه را به پرواز در می اورد و جاهای مختلف زمین را نشانش میداد...


عکس و تصویرسازی از اقای حمید حاجی میرزایی


پ.ن: فکر میکردم استقبال نکنید برا پست قبل ولی نه اینکه حتی یه نفرم... تو فکرشم که اصن نظرات پستامو ببندم و فقط اون بالایی بمونه که اگر حرفی بود بیاید اونجا. ناراحتم نیستم :) فقط دیگه اونجوری هم من راحت ترم هم شما.

پ.پ.ن: فکرم عملی شد ✌


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۵ ، ۰۴:۰۳
فو فا نو

حالا که انقد سنگ کتاب نخونی رو به سینه میزنین (که توصیه میکنم نزنین چون فقط دردتون میاد و کتابا کماکان بسته میمونن)، به جاش بیاین با سنگه یه حرکت بزنیم! مثلا به طریقی یه سنگ گنده رو رو ترازو بذاریم همراه با یه کتاب با حجم کم ولی جوری باشه که وزن کتابه رو بیشتر نشون بده :دی مثلا با ترفندایی که پشت پرده میزنین. دیگه اونش با خودتون! :دی

اینجوری نگام نکنین :دی بذارین الان بیشتر قضیه رو باز میکنم. عرضم به حضور غایبتون که جدیدا یه کاری دختری که بوی سیب میداد کرد ک عالی بود. از این کارا اگر میتونین که بکنین و خیلی هم خوبه و از اونم استقبال میکنیم. ولی خب چیزی ک الان من میخوام بگم گرفتن عکس و فیلم خلاقانه برا جذب ملت برای کتاب خوندن هستش :دی البته شاید اینم خیلی تاثیرگذار نباشه در سطح بزرگ ولی خب چیزیه که به هرحال ب ذهنم رسیده که اول از هرچیزی لذتش رو خودمون میبریم :)) چون باحاله به نظرم (البته اگر بام هم عقیده باشین :دی) و البته همینم تاثیرشو میذاره رومون و به کتابا نزدیکمون میکنه. دوم هم اینکه شاید اگر همکاری کنین و طرح های باحال بزنیم بشه باش یه کاری کرد. هر چن من اشنا ندارم تو تی وی یا جایی که بگم مثلا رسانه ای شه ولی حالا طرحمو گفتم بگم ک اگر کسی خواست و تونست با این طرح کارای بهترم کنه. رسانه ایش کنه یا حالا هرچی. قانون خاصی هم نمیذارم.

اینم چند تا نمونه که بعد گرفتنشون به فکر این ایده افتادم. بابت کیفیت نه چندان خوب دوربین و افقی بودن ویدئو ها پیشاپیش معذرت!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۵:۴۲
فو فا نو


برام باحال بود که مجید صالحی و پسرش صورتی پوشیده بودن و از اونور دخترشم که سیاه سفید تنش بود خیلی هم پر شرو شور بود. بیشتر اون دوتای دیگه حتی :))

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۱:۰۰
فو فا نو

میرقصی و صبحم را با ماه می آمیزی
بر گردن شب هایم خورشید می آویزی



یا این



#دال_بند #در_دست_باد

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۵ ، ۱۸:۰۸
فو فا نو

تا من رفتم گوشیمو بیارم که عکس و فیلم بگیرم، هاپو تبدیل به تفنگ شده بود؟ مثلا پریده بود پای یکی رو گاز گرفته بود؟ نمیدونم. من که ندیدم ادامه ماجرا رو؛ چون تا من رفتم گوشیمو بیارم، هاپو رفته بود...

از پشت شیشه دیدمش. ساکی دستش یا گردنبندی به گردنش نبود. اس و پاس و شایدم گل! اخه یه برگ هم رو کمرش افتاده بود. لابد شبا زیر درختا میخوابه و الانم داشت دنبال یه جا برا خوابیدن میگشت. شایدم اصلا روزا بخوابه. چون الان که دیدمش چن ساعتی از 00 گذشته بود. شایدم برگه خواسته تا جایی برسونتش و قضیه اینا نیست. نمیدونم...
شاید اشناییم باهاش و دیدنش به 30 ثانیه هم نکشید. به اون معنا نمیشناختمش ولی یه لحظه حس کردم خیلی دوست دارم برا همیشه برام این لحظاتی که هاپو تو کادر پنجرمون هست بمونه.
حواسم به رفتن نبود و بود. رفتن اون. رفتن من. برا ادامه سفرش. برا اوردن گوشی.
فکر نمیکردم اخر سر ماجرا اینجور شه که تلاشم برا ثبت چیزی بوده باشه که حتی نفهمیده باشم درست که چجوری داره اتفاق میوفته؛ یه جورایی حسرت دیدن قدم هایی که برای رفتن داشت برمیداشت تو دلم موند.
اصلا شاید اگر نرفته بودم گوشیمو بیارم، به دلایلی که مثلا یکیش میتونه گفتن برگه بهش باشه که هی نگاه کن، یکی داره از اون بالا نگات میکنه، در حین رفتن یهو سرشو سمت بالا میکرد و منو میدید و برام پنجه تکون میداد، کسی چه میدونه؟

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۵ ، ۰۳:۱۷
فو فا نو
آهنگ

تو ماهی و من فوفی این ایینه کاشی

ورژن یک

+یکم جمع و جور تر بشینین که من و باقی رفقاتونم بتونیم خودمونو ببینیم اون تو؛ لطفا!

- باشه


ورژن دو

+یکم جمع و جور تر بشینین که من و باقی رفقاتونم بتونیم خودمونو ببینیم اون تو؛ لطفا!

- اونا اگر ما اون تو باشیم انگار خودشونن، عب نداره. راجع ب خودتم خب اون همه ایینه، برو یه جا دیگه!

+ راست میگینا؛ باشه.


ورژن سه


+یکم جمع و جور تر بشینین که من و باقی رفقاتونم بتونیم خودمونو ببینیم اون تو؛ لطفا!

- به جای این میتونی زاویه دیدتو عوض کنی. اگر یکم بیای جلوتر، میبینی که هم همه ی ما اون توییم، هم خودت!

+ راست میگینا؛ باشه.


نتیجه اخلاقی:

به پدر و مادر خود نیکی کنید!

شوخی کردم!

نتیجش به عهده دانش اموز :دی

این جدی بود :)

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۵۱
فو فا نو