ساعت مچی من
همیشه سه نصفِ شب را نشان می دهد. از وقتی یادم می اید، اینجا تاریک بوده. بعضی وقت ها نوری از سوی لپ تاپ و گوشی کله ام را روشن می کند. گاهی هم نوری از رد شدن ماشینی، کل دنیایم را؛
ولی انقدر زود می رود که حتی فرصت عکس یا فیلم گرفتن از آن را ندارم.
کبریت
های سوخته و شمع های اب شده همه جای اتاقم پخش شده اند. اینجا لامپی نیست.
پله ای نیست. دری نیست. چند وقت پیش کسی از پنجره به خاطر کمک
خواستنم امد برایم یک چراغ قوه پرت کند که نشد و افتاد زمین و کمی ترک برداشت. خواست
بیخیال شود که گفتم موهایم، موهایم را می اندازم پایین به ان ها گره بزنش.
همین کار را هم کردیم. ولی خب ان هم به نظر باطری اش دارد نفس های اخرش را می کشد و
به زودی خاموش می شود. حتی برق هم دارد قطع می شود و دیگر نمی شود از نور
گوشی و لب تاپ استفاده کرد. می روم قفسه ها را می گردم: یک قیچی، یک کبریت و
یک شمع. قیچی را به گردنم نزدیک می کنم و ...
حالا
موهای بلندم دیگر بلند نیست. با کبریت باقی مانده، شمع را روشن می کنم و می
نشینم به گیس کردن موهایی که دیگر مال من نیست. کارم که تمام می شود، می
روم کبریت و شمع های اب شده را جمع می کنم و باطری چراغ قوه را در می اورم و
همه شان را می ریزم در دامنم و دامنم را جوری گره می زنم که بیرون نریزند.
بالاخره تا اخر عمرشان با من بودند. دوست ندارم در اتاق رها شوند.
پنجره ای که نور ماشین ها را از انجا می دیدم و چراغ قوه هم از ان جا گیرم
امد را باز میکنم و به دنبال گشتن جایی برای موها، حلقه ی گلدانی را می بینم
که هیچ گلدانی در آن نیست. موها را گیر می دهم به حلقه. کبریت و شمع اخر را هم برمی دارم و فوتش میکنم و ان ها هم
پیش بقیه می گذارم و شروع می کنم از موها پایین امدن.
پایم
به خاک که می رسد، سریعا دست به خاک می شوم و چاله ای برای رفقای درون
دامن و موها و ساعتم می کنم و درون ان قرارشان می دهم. می خواهم خاک ها را رویشان بریزم که ناگهان صدایی از درون چاله می شنوم. خم می شوم و با ساعتی مواجه می شوم که حالا عدد پنج را نشان می دهد...
پ.ن:
را پون زل به سبک من
پ.پ.ن:
ویرایش شد، با تشکر از خودم و خدیجه و اقای علوی! :دی