Memento mori

~ زندگی کن ~

Memento mori

~ زندگی کن ~

Memento mori

به قول دوستان مرزی بین تخیل و واقعیت نمی بینم!

+ اگر حرفی داشتید اون بالا می تونید من و پیدا کنید :)

پیام های کوتاه

۲۳ مطلب با موضوع «عکس نوشته» ثبت شده است

خورشید باش

که حتی وقتی هستی

و تو را نمیبینند **

با نوری که به آن ها داده ای

بتوانند ماه شوند و

در تاریکی شب

راهشان را پیدا کند

تا خورشیدی دیگر

زاییده شود



* تو عکس انگار زرده خورشید و آبیه آسمون و سیاهه شب و سفیده ماه و خب اشاره به رابطه معنوی ادما.

** هستی ولی تو را نمیبینند اشاره به مرگ. روح که نمیمیره، نه؟ فقط از دید ما پنهونه،

یا حتی اشاره ب اینکه زنده ای هنوز و هستی.

ولی خب دیگه به طور فیزیکی تو زندگی آدم مورد نظر نیستی.

خورشید چشمانت شوم

ماه دو چشمم میشوی؟

+ خورشید باش تا در ماهِ شبِ چشمانت، بتوانند راهشان را در تاریکی پیدا کنند.

پ.ن: به گمانم ولم کنن تا خود ظهر میشینم با ماه و خورشید جمله میسازم :))


۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۵:۰۷
فو فا نو


به گمانم رمز موفقیتش را به سایر دوستان هم گفته است که دارند به دنبالش می آیند...



ابرها هم انگار به خاطر این واقعه دارند لبخند میزنند. لبخندی محو. 



و وقتی همه دور هم جمع شدند، نشستند به تماشای غروب جمعه ای که دلباز بود...

پ.ن: میخوام برم درس بخونم مثلا! نظرات بسته اس ازین به بعد پس. شاید مسخره ب نظر بیاد ولی همیشه سر جواب دادنشون فکر میکنم کلی :))) برا همین، چون انرژیمو میگیره. ولی اگر حرفی، کاری، چیزی بود یکم برید بالا و از تماس با من باهام درمیون بذارید. کلی هم خوشحال میشم و اگر جوابی داشت حتما جوابتونو میدم تو وبتون یا ایمیل مثلا :)


موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۵:۰۰
فو فا نو

سر نوشت: "شماره دو" برگرفته از لطیفه ای قدیمی و به قول بچه ها معنی اش PP است.




داشتم فیلم The Martian را نگاه میکردم که رسیدم به آن جاییش که کاراکتر مذکور با همین شماره دو به ظاهر بی مصرف و بد توانست سیب زمینی هایش را رشد دهد و به واسطه خوردن سیب زمینی ها از مرگ نجات پیدا کند که به یکباره، مادر محترم آمدند درون اتاق و گفتند که اگر شماره دو هم بودی زمین را آباد می کردی و این چه وضعش است که همش پای کامپیوتر نشسته ای و حرف هایی از این قبیل را به خورد گوش بنده دادند و بعدش هم بدون اینکه متوجه شوم از اتاق بیرون رفتند؛ آخر من تمام فکرم پیش شماره دو بود که نگاه کن، با اینکه مفید است چقدر در حقش اجحاف می شود و همیشه همه جا به عنوان فحش و چیز خیلی بد و چندش آوری از او یاد می شود؛ که حرف مادرم در ذهنم تکرار شد: "اگر شماره دو هم بودی زمین را اباد می کردی" بله، مادرم نادانسته از شماره دو دفاع کرده بود؛ ولی خب از طرفی دیگر مرا خوار و ذلیل کرده بود.

خب همین دیگر. بیاید از حق شماره های دو دفاع کنیم، حتی اگر خودمان بی مصرف تر از آن ها باشیم، تا شاید با گرفتن حق شماره دو های مذکور با مصرف شویم!

راستی گفتم مذکور! چطور است سر راه حقمان از این بابت را هم بگیریم؟ منظورم با خوانندگان زن این نوشته است، آخر مذکور از مذکر می اید. به نظرتان چرا نمی گویند "مونوث"؟ حداقل وقتی چیز مورد نظر مونث باشد هم، این را بگویند، ما راضی ایم. اگر هم مشخص نباشد جنسیتش چیست به "مذنوث" هم راضی ایم، والا به جان خودمان.

چپی(!) شاید هم منظور "موز کور" بوده. چطور است برویم حق موز ها را هم بگیریم؟


پا نوشت: اگر میشه لطفا برداشتتون رو از متن بگید که بدونم چیزی که تو ذهنم بود رو تونستم درست منتقل کنم به مخاطب یا نه...




۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۱۰
فو فا نو

غروب را در کلاه کاسکت ببینیید!


طلــوع را در برخورد نگاه دو کلاه ببینید! 



* غروع ترکیبی از طلوع و غروب - اول خواستم بگم "طلوب" بعد گفتم ذهن شاید سمت طلبه و اینا بره برا همین این شد :دی

۱۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۰۰
فو فا نو
۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۶
فو فا نو

در یخچال را باز میکند و آن را از بالا تا پایین برانداز می کند و بدون برداشتن چیزی از داخل آن دوباره درش را می بندد. چند ثانیه ای جلوی یخچال راه می رود و دوباره می ایستد و در آن را باز می کند و دوباره نگاه و دوباره چیزی برنداشتن و دوباره بستن.

از آن جا دور می شود و به سمت کابینت ها می رود و درشان را باز می کند و بعد بسته، کماکان بدون برداشتن چیزی.

از آشپزخانه خارج و وارد هال می شود. پشتِ پشتی و مبل ها و حتی زیر فرش را هم می گردد، ولی باز هم دست خالی به سمت تلویزیون می رود و روشنش می کند و کانال ها را عقب جلو می کند. اندکی تعلل و باز هم گویی چیزی که می خواهد را پیدا نمی کند!

تلویزیون را خاموش می کند و به سمت یکی از اتاق ها می رود. کمد، تخت خواب، لای لباس ها و گوشی و کامپیوتر و کتاب ها و وسایلش، همه را نگاه می کند ولی باز هم...

خمیده تر از همیشه قصد بیرون رفتن از آن جا را می کند. لحظه آخر بر می گردد و دوباره نگاهی به درون اتاق می اندازد که به ناگاه نگاهش به چشمان درون آینه ی بر روی کمد می افتد، به سرعت می دود و به جلوی یخچال بر میگردد. در یخچال را باز و بطری آب را بیرون کشیده و به دهانش نزدیک می کند و محتویات آن را به طرف دهان و گردنش سرازیر می کند. مقداری از آب به داخل دهانش می رود مقداری از آن هم از گردنش به مثابه رودی جاری شده که به دریا می ریزد به طرف سینه اش می رود. به سرفه می افتد. سینه اش خس خس می کند، درد دارد.

دوباره خودش را به آینه می رساند و بالاخره انگار چیزی که می خواست را پیدا می کند! از سینه اش جوانه سبزی بیرون زده است!



مدتی نگاهش می کند که به یکباره حس می کند نفسش تنگ شده است. همانطور که نفس نفس می زند آن را از سینه اش جدا می کند و درون گلدان پر از خاکی که گوشه ی اتاقش بود می کارد و روی سفال گلدان می نویسد "برسد به دست بعدی ها" و سپس تبدیل به خاک می شود!

مدتی بعد از این اتفاق فردی به آنجا می آید و خاک ها را جمع می کند و می برد به اتاقی دیگر و آن ها را درون گلدان خالیِ گوشه اتاق می ریزد...



پ.ن: شاید به نظر برسه طرحش با دیدن این تصویر سازیا به ذهنم رسیده ولی اینطور نیست! طرحش حین گوش دادن این آهنگ به ذهنم رسید و بعدش که خواستم پستو بذارم یادم اومد این عکسا رو دارم و خب بعد که دیدم بش میخوره گفتم ازشون استفاده کنم.

پ.پ.ن: داستان "حسن یوسف" ویرایش و تغییراتی توش ایجاد شد! اگر خواستید دوباره بخونیدش...

پ.پ.پ.ن: لپ تاپ رو بهم برگردوندن! پس هستم، ولی نه مثه قبل...


۱۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۱۳
فو فا نو

می بینیدش؟ آن جوانه ی کوچک درون درخت را می گویم! در میان پوست گردو هایی که شما بهشان می گویید آشغال...

می تواند تکه ی کوچیکی از محتویات لباس گردویی های درون این چاله باشد که موقع پرتاب آن ها درون کمدی که این درخت باشد از درون آن ها به بیرون افتاده و برای خودش هی بزرگ و بزرگ تر شده یا شاید هم از خود این آشغال ها به وجود آمده باشد!

یک گزینه ی دیگر هم داریم، این گیاه می تواند از خود درخت، از درونِ درونِ درونش به وجود آمده باشد...

راستی! اصلا مگر مهم است که منبعش از کجاست؟ مهم این است که درون این درخت، درختی دیگر در حال رشد است...

شاید روزی EVE از سیاره ای دیگر برای بردنش بیاید؛ کسی چه می داند؟ یعنی آن موقع هنوز WALL-E هست که مواظبش باشد؟




پ.ن: خط اخر مربوط به انیمیشن WALL_E و این حرفی ک زدم خلاصه ای ازین انیمیشنه تا وسطاش...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۳۵
فو فا نو

غول 7 ساله انقدر دور و بر غول 18 ساله ی در آستانه ی 19 ساله شدن پلکید و انقدر با او حرف زد و انقدر دستش را جلوی گوشی او تکان تکان داد و جلوی دیدش را گرفت که غول 18 ساله ی در آستانه ی 19 ساله شدن گوشی اش را کنار که نه ولی از آن برای خوشحال و سرگرم کردن غول 7 ساله استفاده کرد... که خب البته من فکر می کنم خود غول 18 ساله ی در استانه 19 ساله شدن بیشتر از او خوشحال و سرگرم شد و حس های خوب خاک شده در دلش را با خوشحالی اش آبیاری کرد و باعث شد آن ها دوباره جوانه بزنند، وگرنه که نمی توانست آبستن قول جدیدی باشد، نه؟


بهم سلام می دهند.



با هم بازی می کنند و ...



و قول به دنیا می آید... به جای غول ها، شبیه پروانه ها نیست؟



پ.ن: سلاااااااااااام :)


پ.پ.ن: 


"بپاشید و بَشاش (با) شید که هنگام بهار شُد


نعمت دوباره شِکفتن از جانب الله وزان شُد"


ارجاع به +  


 وقتی بهار یا حتی شاید بهاره* میاد، خواهی نخواهی بهاری میشی! چون اکسیزنی که بت می رسه از روح درختا یا نهالای تازه سبز شده رد شده... بهاری شدنتون مبارک :)


* = غول 7 ساله


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۰۵:۴۰
فو فا نو

دورو دورو دورود دودودودودو رود

 

صدای شیپور بود و ناگهان صدای دیگری از پس آن بلند شد که ای اهالی زمین:

 

"بپاشید و بَشاش (با) شید که هنگام بهار شُد


نعمت دوباره شِکفتن از جانب الله وزان شُد"

 

حرفش که تمام شد به قطره های آب گفت بروید و بر همه جا ببارید و لباس بهار را بر تن همه بپوشانید.

آب ها گروه گروه شدند و هر کدام به سویی رفتند و ماموریتشان را به خوبی انجام دادند، جز گروهی که رسیدند به چتری که دست در دست آدمی در حال پرواز بود، چتر بی رنگ را هفت رنگ کردند، ولی نتوانستند به آدمی که زیر آن چتر پنهان شده بود برسند پس با چتر این موضوع را در میان گذاشتند.

چتر که این را شنید خیلی دلش خواست از سر راه دوستش، کسی که به او کمک می کرد تا پرواز کند، کنار بیاید ولی نمی دانست باید چکار کند پس از آب ها مشورت خواست.

آب ها فکری کردند و گفتند: «می خواهی با کمک بقیه کمی بترسانیمش تا بدود؟ این طوری خواهی نخواهی تو از روی سرش کنار می روی چون در حال دویدن نمی تواند تو را بالای سرش نگه دارد.»

چتر موافقت کرد.

آب ها با باد حرف زدند و از او خواستند چیزی را به طرف آن ها بیاورد تا پسرک ترسیده و فرار کند و همینطور هم شد؛ پسر دوید و دوید و همراه با ریزش باران روی سرش و چتری که حالا نه بالای سرش، بلکه کنارش و با فاصله و عقب تر از او می آمد.

و حالا بعد از کمی فاصله گرفتن از محل حادثه، شروع به آواز خواندن و چرخیدن به دور خودش کرده بود...


 

پ.ن: یعنی خیلی افتضاح مینویسم :| هم نگارشم افتضاحه هم گند می زنم تو یه ایده ی خوب. اصلش این بود که چتر ها باید نماد موانعی میشدن که ما الکی برا خودمون می تراشیم و زندگی رو به خودمون زهر میکنیم با اینا؛ البته در واقع اینجا سال نو منظور بود و نه زندگی، تازه اونم نه به خاطر عید به خاطر بهار و نو شدن طبیعت منظور و بارانم که اون چیزای خوب ک خودمونو ازش محروم می کنیم، ولی دلم نیومد از چترها بد بگم، فوقع ما وقع :|

هر چن الانم این حالت رو داره و اخرش میتونه اشاره به پشت سر گذاشتن موانع یا استفاده ازونا برا بهتر کردن اوضاع کنه ولی انقد از چترها و همینطور ادمای چتر به دست توش خوب گفتم که دیگه این ازش برداشت نمیشه و شبیه داستان کودکان شده :)))


پ.پ.ن: با تشکر از مستر منوچهری :دی بابت سرودن بیت " خیزید و خز ارید..." که باعث شد من یه چیزی بنویسم بالاخره، هر چند افتضاح شد!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۰۵
فو فا نو

می روی و ندارم چاره ای که بمانی... **




* آبی اولی منظور آب و آبی دوم منظور رنگ آبی ست...

** اشاره به اینکه آب یه جا نمی ماند و میرود...


پ.ن: عکس پروفایل دوستی بود و ما با دیدنش این بیت به ذهنمون رسید. با تشکر از آقای علیرضا بدیع :))

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۰۵
فو فا نو